این چند روزه که نبودم لینکای لینکدونی کم شده بود. فعلا واسه دو سه روز لینک پست کردم چون دارم میرم شمال دو سه روز لینک بی لینک :>
|
...
بعضی نامهها آدم را بد تکان میدهند ٬ بخصوص نامههایی که هنوز با دست و روی کاغذ نگاشته میشوند و هرگز آلوده به روزمرگی الکترونیکی نمیشوند ... سلام ... سلام بر تو که میکوشی از هر سطر این کاغذ پیامها برگیری ... سلام بر تو میثم ! در ابتدا نظرت را به یک اطلاعیه جلب میکنم : « اطلاعیه: شخصی به نام میثم از آن تاریخ از خانه خارج شده و تا کنون مراجعت نکرده است. از یابنده تقاضا میشود محض رضای خدا ... »
آلبوم عکسهایم را ورق میزنم . به عکسهای مسافرتمان میرسم. یکییکی آنها را میدیدم . عکسهایی که تنها یادگار آن ایام خوش بودند و از آن ایام تنها همانها ثابت ماندهاند . آدمهای داخل عکسها چطور ؟! ... نه ٬ نه ٬ به هیچ عنوان ثابت نماندهاند ! ریسمانهای محبت داخل عکسها چطور ؟! نه آنها هم ثابت نبودهاند ٬ هیچگاه ! آن زمان میثم برادرم بود ٬ و اغلب دو برادر با هم. اما اکنون من ماندهام و میثم واژهای در میان واژه ها !! میتوانی اطلاعیه بالای ورقهرا دوباره بخوانی . باور کن اطلاعیه راست است . راستِ راست . به نظر تو چطور ؟ با هم میخوانیم:
از اینهمه مطلب نادانسته این را میدانم که خارج از خانه خیلی خطر هست و تنها بندگان مخلص خدا آن خطر ها را میشناسند و از آن دوری میکنند. چون شیطان قسم خورده که غیر از این دسته همه را گمراه کند ! همین مقدار کافیست . ای کاش اطلاعیهی بالا را هر روز یکبار برای خودت میخواندی . شاید میثم را پیدا میکردی ٬ یا ... یا لااقل خبری از او میگرفتی . اصلاً ... اصلاً تو میدانی که من کدام میثم را میگویم ؟! تو را نه ٬ میثم چند سال پیش را ... میثم صیادیان را می گویم . |
...
بعضی وقتا پیش میاد که آدم روایت زندگی خودشو از زبون دیگرون میشنوه : يه جورايی همه چی داره خيلی بد پيش می ره. ولی يه چيزی رو خوب می دونم. اونم اينه که اگه بخوام لی لی به لالای اين ماجراها بذارم سر از يه ديوونه خونه رسمی در ميارم. خلاصه که بايد باز بزنم به کوچه علی چپ. انتظار زيادی هم نبايد داشته باشم که فهميده بشم. خوب که فکرشو می کنم می بينم همونطوری که از نظر من خيليا ديونه ويا احمق هستن، منم از نظر خيليا ديوونه ويا احمق (و يا هردوش) هستم. برای همين به بقيه هم بايد حق داد. نبايد اينقدر لوس تيتيش مامانی باشم. فقط کاشکی اينهمه همه چی قاطی پاتی نشده بود. کاشکی همه چی باهم سرم خراب نمی شد. سخته اينجوری.
پ.ن. هنوز پام رو خونه نذاشتما ... میبینی تو رو خدا !! به زور میخوان منو بر دارن ببرن با خودشون شمال که زیادی به هم نپرن !! یکی دو تا هم که نیستن !! واقعاً که :| |
...
دیروز رفتم صحرا ٬ تا حالا اینجوری نرفته بودم. تور خوبی بود٬ با این لندکروزای ۴۵۰۰ اسب بخار ما رو بردن . عجب ماشینایی پیدا میشنا خدا ولکیلی (تویوتا بود) !! خلاصه از شتر سواری و اسکی رو شن و ماسه و موتور سواری بگیر تا .... اگه گفتین ؟ کلی وسط صحرا قلیون کشیدم کلی هم قلیونش خوب بود :> جای فراز هم بخصوص خالی بود. راستی حاجی نیستییییییی که ببیییییییییییییی ... (حوری پری ها رو میگم ؛> ) ولی تیکهی دردناک این سفر این دفعه این بود که نه که من تنها بودم ٬ نه که یکیدو روز اول کلی نوستالژیک شده بودم ٬ و نه که ویزا گرفته بودم در ما تحت مبارکم کلی عروسی و بادابادا مبارک بادا بود (در عین حال هنوزم نوستالژیک بودم .. خیلی خرم نه ؟! ) و از همه مهمتر نه که حضرت ضعیفهی عظما پیغام دادهبودن برو به خودت تا میتونی خوش بگذرون فکر کن با همیم ... این بود که اصلاً جلوی خودمو نگرفتم و تا میشد خرج هوا و هوس کردم . البته توضیح لازمه که هوا و هوس دل رو میگم نه یه وجب اونور تر نه این ور تر. یعنی دلم میخواست کفش بخرم ٬ دو تا دو تا میخریدم ٬ دلم میخواست برم سینما سه تا سه تا میرفتم٬ دلم میخواست ناینت کلاب برم گرونش رو میرفتم ... خلاصه این جوریه که الان آس و پاس دارم میام تهران و زودی باید برم کار زاهدانم رو جور کنم برم دوباره یهکم پول دربیارم که اوضاع بد بیریخته !! علیالحساب اینجا یه کافینت-کافی شاپ هست که من هوس کردم یه کم هلهحوله سفارش بدم برم ببینم چیچی داره ( شما که میدونین من تو کافیشاپا چهجوری سفارش میدم دیگه ؛> |
...
Just Married ... or sth. near that ... پ.ن. این فیلمی که امروز من تو سفارت بازی کردم شاید از سخت ترین فیلمهایی بود که تا حالا بازی کرده بودم ولی خداوکیلی بهم میومد :> ایدش رو از فیلم dumb & dumber گرفتم که اینجا تو سینمای سیتیسنتر ... خلاصه اینکه چنان نقش یه یادم ابله رو بازی کردم که آخر نتونستم جلو خودم رو بگیرم هم من هم یارو خانومه جفتمون خندمون گرفت/:) پ.ن. روزبه میام تهران حالتو میگیرم ... فقط صبر کن ... |
...
با سلیقهی من این بابا کارای هنرهای مفهومیش محشره (گالری نمونه ۱ - گالری نمونه ۲) پ.ن. اگه میخواست واسه وبلاگم تمپلت انتخاب کنم حتماً از کارای میشا گوردین استفاده میکردم. |
...
بچهها آی بچهها ! کدوماتون تا حالا با آسمون آشنا شدین ؟ کدوما یه شب با یک ستارهای تنها شدین ؟ کدوماتون با یه دنیا پر از غصّه و غم رها شدین ؟ کدوما یه شب نشستین تا سحر ٬ مژه بر هم نزدین تا شاید بیاد براتون یه خبر ؟ خبری ز بالا ها خبری ز بالا بالا بالا ها ٬ تا بگه: « آی بچهها ! بچهها آی بچهها دارم میام از راهِ دور دورِ دور براتون قصه دارم٬ ولی یک قصّهی بیغصه دارم ! قصّهی من چه درازه بچهها ! قصّه غصه چیه ؟ قصّهی من یه دنیا رازه بچهها ! من از آسمون میام٬ از پیش ستارهها از یه دنیای دیگه عالم خاطرهها ! ... » |
...
برای چهارمین بار زدم با ماشین آدم کشتم. نمدونم چرا من تصادف نمکنم نمکنم وقتی میکنم آدمیزاد زیر میکنم ؟!! چرا هر چی بچه پررو هست اصرار داره حتماً یه دور بره زیر ماشین ما بخوابه که چن منه ؟!! خوب تو که ماشین به این گندگی رو نمیبینی غلط کردی میای تو خیابون راه میری بدون عینک. ولی به خدا من نمیخواستم زیر کنم خودش رفت زیر !! تازه من به بغلیم گفتم اگه بیاد جلو ماشین من از روش رد میشم خوب اومد منم رد شدم دیگه به من چه ! |
...
همین الان یه ایمیل از طرف این members.lycos.co.uk برام اومد که میگفت ما اکانت تو رو بستیم چون توش فایل ذخیره کردی همین !! خلاصه اینجوریه که تا یه مدت که من یه سر و سامونی به این اوضاع بدم شما از دیدن عکسا و شنیدن موسیقی محرومین شرمنده دیگه ... سعی میکنم از دوبی که برگشتم همه چیز رو درست کنم. تکمیلی: فعلا عکسا و موسیقی های این ۵۰ تا پست آخر رو دستی درست کردم (با تشکر از فضا و مکان ایشون) باقیش رو هم خدا بزرگه ... برم و بیام درست میکنم. |
...
هوی با شما هام که هوس کردین این ور زدنای منو بخونین . طولانیه این دفعه ٬ خیلی هم مزخرف . اصلا هم ارزش خوندن نداره . الان هم خیلی دوست دارم پاکشون کنم ولی نمشه . پس بیخیال شین برین اینجا یه کم جک بخونین هم حرف حسابی تره هم واستون مفید تره تا این خزعبلات من. اینم بگم که اگه این نوشته ها رو مینویسم اصلا برام مهم نیست که کسی اینا رو بخونه یا نخونه . دارم شخصی مینویسم و مزخرف چون دارم به خودم و زندگی آشغال خودم فکر میکنم. وقتی که میگم مهم نیس یعنی اصلا نمینویسم که کسی بخواد بخونه و بفهمه من چی میگم . اصلا برای درددل کردن و حرف زدن زر نمیزنم . اگه دنبال حرف زدن با کسی میگشتم میتونستم همینا رو میل کنم واسه علی که میدونم هم اون خوشحال میشه هم خودم شاید ... یا مثلا برا خواهرم تعریف کنم (اگه ببینمش البته) که یکم دلداریم بده و چند روز دوباره شارژ باشم تا بعد که دوباره کی پریود بشم. اصلا هم نمدونم که اینا رو هم بعد از نوشته شدن پاک کنم یا نکنم ولی چون تو این یکی دو هفته خیلی بار شد که هی نوشتم و هی نوشتم و هی پاک کردم چند روزیه که تصمیم گرفتم دیگه به هم ترتیبی هم که شده به خودم فحش خواهر مادر هم که بدم چیزی که نوشتم رو پاک نکنم . اینجا دارم مینویسم شاید یه جور اتمام حجت کردن با خودم باشه . من آدمیم که به زور حرف میزنم (با اینکه خیلی زر میزنم ولی آخرش بیشتر شنوندم و شنونده هام همیشه شاکین که چرا اصل مطلب رو نمیگم) و به خصوص وقتی پای حرفای خصوصی و احساسات و عقاید و افکار خودم وسط میاد دیگه خیلی هم محتاط میشم که مبادا از خودم چیزی بیرون بدم ولی الان احساس میکنم که عملا دارم لخت میشم . یه جور استریپتیز وسط وبلاگ !! ولی به جهنم . سگ تو روح من که کارم به اینجا کشیده که باید ... یه بار نوشتههای هفتهی اخیرم رو خوندم. حالم از خودم و این حس و حال خودم و این وبلاگ و این همه تلخی داره بهم میخوره. نمدونم چرا من لب دریا هم که میرم دریا از سرچشمه خشک میشه !! داشتم واسه حمید تعریف میکردم که یه حسی هر از چندی سراغم میاد که شبیه داغون بودنه٬ یه راه حل خوب واسش هست اونم سگ شدنه . یعنی تو اونجور شرایط دلم میخواد یکی رو بگیرم تا میخوره بزنم تا اینکه و تا جونم در بیاد. مثلاً تو خیابون با یه عابر٬ یا تو ماشین با یکی عوضی تر از خودم یا یکی از بچهها که زیاد به پر و پام میپیچه دعوا کنم و بزن بزن. ولی الان یه حس مزخرفتری پیدا کردم که دلم میخواد تا میتونم خودم ٬ خودم رو بگیرم بزنم. هیچکس دیگه ای هم فایده نداره. دلم میخواد تا میخورم و تا جون واسه زدن یا خوردن دارم بزنم و بخورم. دیگه نمدونم چیکار کنم. از یه طرف کس و ناکس دارن حالمو میگیرن (که صد البته همش تقصیر خود خرمه) و واس همین دلم به حال خودم میسوزه که این آخر عمری اینقده پیش خودم ذلیل شدم ٬ از یه طرف اینقده از خودم متنفر شدم که برای فراموش کردن خودم دست به هر کاری میزنم. اگه نبود اون تهمایهی دوست داشتن و وفاداریم به یه سری شخص و یه سری حرف و عقیده و اگه نبود اون احساسی که بهم میگه یه نفر هست که فقط من میتونم اونو درک کنم (حالا فقطش رو مطمئن نیستم) و اگه نبود بار مسؤولیت سنگینی که ناخواسته این زندگی سگی انداخته رو دوشم و اگه نبود اون ... خیلی دارم مزخرف میگم . راستیتش مثل موش تانزانیایی دارم میترسم. این ترسم هم هیچ ربطی به ماجرای ویزا گرفتن و نگرفتنم نداره . میدونم که چه قبولم کنن چه رد هیچ مهم نیس چون بازم فرصت زیاده. ترسم از بعد از قبول و رد شدنه . از اتفاقاتی که من دارم خواسته و ناخواسته هدایتشون میکنم و همشون علیه منن. خیلی باحاله که یه نفر سناریو به این قشنگی بسازه و خودش با دستای خودش دونه دونه پلای پشت سرش رو خراب کنه که چی ؟!! من واقعاً چی فکر میکردم ؟!! الان چی فکر میکنم ؟!! میخواستم چی کار کنم چی شد ... اون حرفا ، اون فکرا ، اون قول دادنا ... یادم نمیره رو تخت دراز کشیده بودم داشتم به رضا چه حرفا که نمیگفتم ، حالا هیچ کس نیست که همونا رو به خودم تحویل بده . یادم نمره چهار سال پیش با حسن چه حرفا که نمزدم از آینده ، از از خدا ، از این این زندگی نکبت ... یادم نرفته اون گوشه ی میدون آزادی رو هنوز اون خیابون ایران رو هنوز اون تابلوی لعنتی رو ، اون تلفن نحسو ، اون کلاس ریاضی رو ، اون همه ایده آل و عقیده و هدف و آرزو و سرزندگی و تلاش و امید و سادگی رو ... من چی بودم چی شدم !! دو تا چیز هست که بدجوری اذیتم میکنه . نمدونم بهشون چی بگم ٬ بگم درد ٬ بگم مرض ٬ بگم نعمت ٬ بگم نقمت !! بگم بلا ، بگم عادت ، بگم چی ... ولی میدونم که منو اذیت میکنن ؛ یکی اینه که هر وقت من بعد از اُوِردوز شدن دیگه نمتونم جلو خودم رو بگیرم و پیش یه نفر میخوام شروع کنم به حرف زدن و همه چیز رو بگم و فراموش کنم که نباید حرف بزنم و فراموش کنم که طرفم حرف منو نمیفهمه٬ و فراموش کنم تمام قولهایی که به خودم دادم و میدم رو و برای یه ذره نفس کشیدن میخوام حرف بزنم ٬ وقتی واقعا میخوام حرف بزنم ٬ همیشه درست در همون لحظه یه بغض وحشتناکی تو گلوم میپیچه که نمیذاره صدام در بیاد. درست وقتی من بیخیال میشم سر راه گلوم سبز میشه دو دستی خرخرم رو میچسبه که یعنی خفه بمیر ساکت باش !! نمدونم چه صیغه ایه و نمتونم هم بگم ناراضیم چون اگه در شرایط عادی باشم هیچ وقت کارم به حرف زدن و لخت شدن نمیکشه که حالا یه بغضی بیاد و طناب بشه دور گلوم. یه چیز دیگه هم هست که خیلی اذیتم میکنه ٬ ولی خوب چاره چیه . سرنوشت وقتی میگه تو میتونی و تو باید بتونی تو دیگه نمتونی بگی نه چون اونوقت بدجور حالت رو میگیره. حالا تو هی بگو به خدا من اینکاره نیستم ٬ من خودم چشمم چپه چجوری قراره جای کلی کس و کار بقیه هم من دید بزنم کی به خرجش میره !! آخه کی دیده افسار یه زندگی از هم پاشیده رو بدن دست یه آدمی که خودش دنبال جارو خاکانداز میگرده خودش رو جمع کنه !! وقتی دکتر داشت واسم علایم و نتایج اون مرضا رو تعریف میکرد داشتم از خودم نیشگون میگرفتم که خندم نگیره چون در مورد خودم از همه صادق تر بود فقط دکتره نمدونس که من چه فیلمی هستم و چقدر استعداد دارم که دکترا رو بذارم سرکار . اون بندهخدا هم حق داشت چون غیر از من به کسی نمتونست این حرفا رو بزنه ولی من که نمتونستم بگم آقای دکتر تو رو خدا به منم آمپول بزن ... اون بندهخدا سرم بقیه رو داد دست من که من خودم برم بشم تزریقات چی !! حالا من هی با خودم بگم وای به امروز که گندیده نمک ... کیه که به خرجش بره . آره اون دومین چیزی که اذیتم میکنه اینه که اجازه ندارم٬ حق ندارم ٬ فرصت ندارم٬ نمتونم٬ به هزار دلیل وجدانی - انسانی - فکری - عقیدتی اون جوری که دلم میخواد باشم. چرا من نباید بتونم وقتی که خستم بشینم خستگی در کنم ؟!! چرا من نباید یه هو افسرده بشم ؟!! چرا من نباید بشینم گوشهی ایوون شبا ستاره بشمرم روزا مگسا رو بپرونم ؟!! چرا من حق ندارم ضعیف باشم ٬ ذلیل باشم ٬ حقیر باشم بدون اینکه نگران هزار تا چیز دگه که هیچ کدومش مربوط به خودم نیس باشم ؟!! راستش دلم لک زده واسه اینکه مثل بچهی آدم افسرده بشم !! یعنی الکی جنگولک بازی در نیارم که مثلاً من حالم خوبه یا به زور شبا بقیه رو خواب نکنم که فرصت پیدا کنم بشینم یه کم واسه خودم گریه کنم ... من هنوزم میترسم . از اینکه یه هو وسط راه ببرم میترسم. از اینکه یه هو اینهمه طنابی که به من وصل رو پاره کنم و همشون رو ول کنم ته دره برای اینکه خودم سقوط نکنم میترسم. از اینکه همهی این طنابا رو ببندم به یه درخت خودم با کله بپرم ته دره بازم میترسم. از اینکه خیلی خرم ولی خیلی باید عاقل باشم میترسم چونکه شاید دیگه نتونم. از اینکه خیلی کارا ازم برمیاد میترسم. از اینکه یه هو شروع کنم به لخت شدن میترسم . از اینکه یه هو همه چیز رو بریزم بیرون برای کس و ناکس میترسم. از خیلی چیزای دیگه میترسم ولی از همه بیشتر و اصلی تر خودمم که از خودم دارم میترسم. مشکل من اینه که حوصله ندارم این قصه رو تموم کنم. مشکل من اینه که دارم همه رو بازی میدم ولی دیگه از این بازی خسته شدم. مشکل من اینه که نمدونم این قصه رو چجوری تموم کنم و وقت زیادی هم دیگه ندارم. مشکل من اینه که میفهمم ولی نمتونم کنار بیام. مشکل من اینه که میدونم ولی نمتونم قبول کنم. شاید اونایی که صورت مسأله رو پاک میکنن اینقدر ها هم راه حلشون بد نباشه . چرا من همیشه فکر میکنم که باید همه چیز رو حل کرد٬ باید همه چیز رو جور کرد٬ باید همه چیز رو درست کرد ؟!! چرا نباید همه چیز رو بیخیال شد ؟!! چرا باید یه قصه تموم بشه حتماً؟!! چرا باید همون کسی که شروع کرده به نوشتن همون اون تمومش کنه ؟!! چرا که نه ؟!! پاک کردن صورت مسأله همیشه سادهترین راه حل بوده ولی کسی تونسته اثبات کنه که بهترین راه حل نبوده ؟!! تمام این زندگی سگی یه قصهی مزخرفه که سطر سطرش رو باید نوشت و ویرایشش کرد . تمام این بودن مزخرف ما یه مسألهی پیچیدست که من احمق هر روز دارم به جور جدید باهاش ور میرم شاید که حل شد. ولی چرا هیچ وقت سعی نمیکنم صورت مسأله رو پاک کنم ؟ چرا هیچوقت به این جنبش فکر نکرده بودم ؟! خوب من که هر کاری رو امتحان میکنم ٬ من که هر راهی رو یه بار میرم حداقل همهشه از فرار کردن دارم فرار میکنم ؟! چرا که نه ؟!! |
...
ازفتح باغ: غريبه دعا می کند که من درک شوم... غريبه غمگين نمی شود... غريبه نمی خواهد... نمی تواند که خلاء را پر کند ... غريبه رفته است ... |
...
حکایت عاشق شدن های ما تو این دوره زمونه شده حکایت این شعر شهریار که گفته: « جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را٬ نجستم زندگانی را تبه کردم جوانی را !! » یکی نیس بگه آخه خاچ بر سر همهی اون جوونایی که سر جوونی و حال و حول کردنشون به خاطر هیچ و پوچ قاشوغ میشن میمونن گوشهی خونه افسردگی میگیرن که چن منه ؟!! نیگا کنین ببینین این آمریکایی ها چه باحالن !! از ضرب المثل هاشون یاد بگیرین .. حتماً باید پیر شین که یاد جوونی تون بکنین !! |
...
دچار یه احساس دلتنگی خاصی شدم که تو عین شلوغی ٬ در عین حضور و رابطهی اجتماعی فراوون٬ به شدت احساس تنهایی میکنم. شاید اون دوستم راست میگفت که هر چقدر بیشتر برای بقیه باشی کمتر برای خودت خواهی بود و هر چقدر آدمای بیشتری با هات صمیمی باشند با آدمای کمتری میتونی صمیمی بشی !! کمکم دارم میفهمم که چی میگفت . |
...
- چرا گرفته دلت٬ مثل آنکه تنهایی. - چقدر هم تنها ! - خیال میکنم دچار آن رگ پنهان رنگها هستی. - دچار یعنی - عاشق - و فکر کن که چه تنهاست اگر که ماهی کوچک٬ دچار آبی دریای بیکران باشد - چه فکر نازک غمناکی ! - و غم تبسم پوشیدهی نگاه گیاه است. و غم اشارهی محوی به در وحدت اشیاست. - خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند و دست منبسط نور روی شانهی آنهاست. - نه وصل ممکن نیست ٬ همیشه فاصله ای هست . دچار باید بود وگرنه زمزمهی حیرت میان دو حرف٬ حرام خواهد شد. و عشق٬ سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست. و عشق صدای فاصله هاست. صدای فاصلههایی که غرق ابهامند. |
...
و اما این وبلاگ ... - دیگه بعید میدونم موقع لود شدن صفحه پیغام اِروری بگیرین اگه از IE نسخهی ۵ یا ۶ استفاده کنین !! (ویندوز XP یا 2K) - کامنت گذاری دیگه اِرور نمده بهتون (امیدوارم البته !!) - کامنتها شمارههاش حفظ میشن - هر تعداد که بخواین پنجره واسه کامنت دادن همزمان میتونین باز کنین. - لینکدونی رو هم به صورت آزمایشی راه انداختم٬ از فردا لینک هم پست میکنم. - قسمت لینکهای مختلفی که سر میزنم و وبلاگهایی که خودم میخونم رو اگه میخواین ببینین میتونین روش کلیک کنین تا نشون بده. بای دِفالت نشون نمدم که زیادی شلوغ نشه. - دیگه حتماً تا حالا فهمیدین دیگه ٬ من تو قسمت وبلاگهایی که میخونم از سرویس سایت بلاگرولینگ دارم استفاده میکنم تا به صورت خودکار از آپدیت شدن وبلاگهای دوستان مطلع بشم و الکی نرم وبلاگی که آپدیت نشده رو بخونم (به ترتیب زمان آپدیت شدن وبلاگ ها رو مرتب میکنم.) بنابراین تمام دوستایی که از سرویس Blogger استفاده میکنن بعد از هر پست این فرم رو حتماً پر کنن و Submit کنن که وضعیتشون به روز شده نشون داده بشه و من و امثال من بریم وبلاگشون رو بخونیم :>(کپی آدرس این فرم بالای صفحه هست) - امیدوارم این وبلاگ یه کم قابل تحملتر شده باشه هر چند تا وقتی که یه تمپلت مناسب براش پیدا نکنم خودم راضی نمشم !! - طبق تقاضای بعضی دوستان موسیقی رو هم فعلاً حذف کردم تا بعداً یه فکر به حالش بکنم. |
...
. . . عَلی کوچولو تو قصه ها نیس مثل من و تو اون دور دورا نیس . نه قهرمانه نه خیلی ترسو نه خیلی پر حرف نه خیلی کم رو خونشون در داره در خونشون کلون داره حیاط داره ایوون داره اتاقش تاقچه داره حیاطش باغچه داره باغچه که داره گلگلی(؟) کنار حوضش بلبلی لای لای لای ... لی لی لی حوضک لی لی لی لی لی . . . علی کوچولو که خوب و نازه واسمون داره حرفای تازه ... |
...
دچار اون حسی شدم که نمتونم بگم چیه و چجوریه !! این روزا حسایی رو تجربه کردم که هیچ وقت این کار رو نکرده بودم ... میدونم چمه ٬ قشنگ هم میدونم ولی هیچی نمتونم بگم .... شاید یه جور هومسیک شدن وسط شلوغی باشه ٬ یه جور گم شدن در حالیکه آدرسو بلدی ... فکرایی که این روزا درگیرشم خیلی خطرناکن ٬ واسه همین هم میگم که از خودم میترسم !! میترسم از اون چارچوب نانوشتهی خودم بیرون برم ... همونی که هیچکس جز خودم توش جا نمگیره !! این آهنگ٬ این ترانه٬ این خاطره ... یاد کودکیم افتادم ... وقتی که بچه بودم ٬ وقتی که رها بودم !! فکرش رو که میکنم کودکی من یه وجه ممتازی تو زندگی من داشت اونم اینکه اون موقع ها هم درست مثل حالا خیلی فکر میکردم٬ خیلی با خودم سر همهی مثائل درونی و بیرونی کلنجار میرفتم٬ ولی هیچ وقت زندگی برام اینقدر تلخ نبود ... اینقدر با سرنوشت مشکل نداشتم ... همه چی اگه هم حل نمشد به هر حال زخما اینقده عمیق نبود ... |
...
خیلی درگیرم ... کم هم که وبلاگ نمینویسم !! به خدا یه ذره وقت گیر بیارم (و البته حال و حوصلش رو) هم لینکدونی رو راه میندازم٬ هم لینکام رو درست میکنم٬ هم یه دستی به سر و روی قالبش میکشم که ببینم این پیغام خطاهایی که بعضیا میگم موقع لود شدن صفحه بهشون گیرمیده چیه ... واقعاً شرمنده ولی این هفته واسه ویزا دارم میرم ٬ یه کم کارام و درگیریهای فکری و فیزیکیم زیاد شده ... ولی درستشون میکنم . در مورد قالب هم هر کی پیشنهادی در مورد قالب٬ رنگبندی٬ و طرحی که به وسوسه بخوره داره بهم بگه٬ خیلی ممنون میشم ... هوارتا !! |
...
بدترین حس دنیا اینه که درست نتونی تشخیص بدی جای کدوم یکی از این آدما هستی !! نتونی مطمئن باشی تو الان همونی هستی که دستت رو کردی تو جیبت یا همونی هستی که دستت رو از آب به نشانهی کمک آوردی بیرون ... یا همونی که دستت رو رو کیبورد تند و تند میلغزونی و شیش صفحه نامه مینویسی و بعد سوت ثانیه پاکش میکنی !! |
...
همشیره جان ! تو کجایی تا شوم من چاکرت٬ چارقت دوزم کنم شانه سرت ؟!! جامه ات شویم شپشهایت کُشم ٬ شیر پیشت آورم ای محتشمه !! دستکت بوسم بمالم پایکت ٬ وقت خواب آید برویم جا گهت !! . . . اصلاً چه معنی میدهد در سال گوسپند ما اینقدر با کمبود شدید ببیی (به دَبِل فتحِ ب) دچار شویم ؟!! بابا بچه گربه ها را بیخیال !! میروی دیار کفر سنجابی بسیار مگولی تر برای خود دست و پا میکنی !! ما اینجا از بچه گربه هم کمتریم ؟!! ( و صد البته که کمتریم !! خودمانیم ... من نره خر کجا اون کوچمولوهای بانمک کجا !!) پ.ن.۱. اگه تا دو سه روز دیگه این روزگار همچنان این ضعیفهی همشیرهی مرا به من نرساند که بسی کارش دارم ٬ برای سر و بدن و سایر لوازم و ادواتش روی هم و البته متصل ( و صد البته با هزار عزت و عفت و احترام ) جایزه تعیین میکنم !! همه جور جایزه هم داریم ... از حوریان بهشتی گرفته تا مردان کچل یونانی با چشمانی خاکستری و یا شکمی قلمبه ... و یا حتی انواع دیگر غلمان های منقول و غیر منقول حتی بهتر از جوونی های خود آلن دلون !! آدرس هم میخواهید مستقیم میروید تو همون ساختون سبزه که توش میلاد نور شده ... همون دور و ورا پیداش میکنین ... حیف که گیرت خونم اجازه نمده وگرنه خودم میرفتم میاوردمش ... |
...
یونی: "... مهم اینه که به آب اعتماد کنی. مهم اینه که شاد باشی از داشتن همچین سکان داری. مهم اینه که نجنگی. مهم اینه که یاد بگیری که تو هستی، که تو زنده ای و تمام این آبها مال توست. یادت نره اون چیزی که ماندگاره تویی و این آب. آدمها فقط می یان و می رن. یادت باشه آدمها رو هم باید رها کنی تا خودشون انتخاب کنن. شاید اونهام بخوان سکان دارشون آبه باشه نه تو." |
...
|
...
wet'n'wild: "دچار همزاد پنداري با اون ماهيه كه سر هفت سين ميذاريم شدم.همه چي توي اب اتفاق مي افته.دنيا رو از پشت لايه كلفتي از اب و شيشه ميبينم و حس ميكنم.هيچ چيز اونقدر كه بايد بهم نزديك نيست .... " |
...
عکس دومی از سمت راست رو اگه ۹۰ درجه خلاف عقربههای ساعت بچرخونین میشه همون عکس مرموزی که گفته بودم حدس بزنین چیچیه :> از بین کسایی که حدس زدن علی با توجه به اسم فایل که مشخص میکرد عکس چرخونده شده درست تونست حدس بزنه. از بین باقی حدسا٬ جواب بهار که گفته بود این عکس یه بیان تجریدی از وسوسس خیلی با حال بود :> یکی هم گفته بود که یه آدمه که دراز کشیده !! بابا نوکرتم ... کلی زور زدیم تا خوابوندیمش (رُتِیْتیدمش)!! توضیح اینکه این عکسا یه تعداد سِلف پُرتره (؟!!) هستن که یکی از رفقا خودش از خودش عکس گرفته !! اون شب هم وبلاگ ما رو لایق دونست و اینا رو واس ما فرستاد ... حالا من اون شب نصف شبی رفتم دم خونشون بماند که چی گفتیم و چی شد ... ولی میدونم که پروژهی بعدیش خیلی خداس٬ امیدوارم عکسای پروژهی بعدیش رو هم بده من بذارم اینجا یه کم باحال شه شاید ویزیتورام رفت بالا ؛> تکمیلی: رو هر کدوم عکسا که کلیک کنین سایز بزرگشون رو میاره و نشون میده. عکس قبلی تو وبلاگ رو هم میتونین اینجا پیداش کنین :> |
...
عارضم به خدمتتون که بنده رو هنگام برگشتن از زاهدان به تهران تو فرودگاه به علت به همراه داشتن ۵۴ عدد ورق و آلات قمار بازداشت کردند٬ بلیطم رو توقیف کردند و فرستادند دادسرا تا تکلیفم مشخص بشه !! حالا ایشالا هر وقت آزاد شدم بر میگردم بازم ور میزنم ... فعلاً با اجازه من برم آب خونک !! پ.ن. من این زبونم رو نداشتم چی کار میکردم ؟!! |
...
روزنامهی صدای عدالت از قول یک کارشناس و پژوهشگر مسائل اجتماعی: - هشدار: سه و نیم ملیون دختر مجرد بالای ۲۷ سال داریم ! - تعداد پسران ۲۳ و ۲۵ ساله در کشور به ترتیب حدود ۶۶۰ و ۵۴۰ هزار نفر٬ و دختران ۲۰ و ۲۲ ساله به ترتیب حدود ۸۵۰ و ۷۰۰ هزار نفر است. - علاقه به ادامهی تحصیلات عالیه در دختران و یافتن شغلی مناسب جانشین تشکیل زندگی مشترک و همچنین تربیت فرزندان میشود. همهی این آمار و ارقام درست٬ ولی نمیفهمم این چه تصور احمقانهایه که هنوز کارشناسان و پژوهشگران جامعهی ما بهش دچارند و فکر میکنن دخترا باید فقط به فکر تشکیل زندگی مشترک و بچه زاییدن و تربیت فرزندان باشند ؟!! چرا هیچ کس نمیاد به پسرای عاطل و باطل مملکت گل و بلبلمون گیر بده که فقط به فکر ولگردی و عیاشی و وقت تلف کردن هستن ؟!! یا چشمشون دنبال تیکه های کوچه خیابونه با به جیب باباهاشون یا دیگه بچه مثبتاشون دارن مثل اسب خر میزنن و زندگی و فکر کردن اصلاً حالیشون نیست !! چند درصد پسرای ۲۵-۲۷ ساله تو این مملکت وضع درست حسابی دارن و واسه زندگی به فکر تشکیل خانواده و زندگی کردن هستن (واسه زندگی نه واسه خانوم داشتن) ؟!! خوبه والا !! اینکه دخترا بیشتر دانشگاه قبول میشن تو مملکت ما شده معضل مسؤولین !! آخه خاک بر سر اون پسرایی که شعورشون نمرسه از کجا دارن میخورن !! شما هم نگران دخترای ۲۷ ساله که تا حالا شوهر نکردن نباشین دکتر جون !! این مسأله معضل نیست خودش معلول هزار تا درد و مرض اجتماعی دیگس !! باید جای دیگه رو درست کرد اون وقت این قضایا هم درست میشه !! فقط امیدوارم مثل ابلها نخوان با دستورالعمل و بخشنامه اوضاع اجتماعی رو درست کنن کما اینکه همونطور که قبلاً تو وبلاگم اشاره کرده بودم مثکه آقایون همچین بدشون هم نمیاد که با یه سری بخشنامه ترکیب جنسی دانشگاهها رو تعدیل کنن !! |
...
من میتونم سالها این راز رو تو دلم مخفی کنم و به هیچکس نگم ... میتونم صبر کنم و این قصه رو هیچوقت پیش هیچکس فاش نکنم ... میتونم تو دلم٬ و تو عمق نگاهم این ماجرا رو برای همیشه دفن کنم٬ یا اونقدر اون رو پیش خودم نیگه دارم که موهام مثل دندونام سفید بشه٬ اونوقت واسه نوم قصه غریب پدربزرگش رو تعریف کنم ... فقط به نوم نه هیچ کس دیگه !! ولی .... الان یه نفر پیدا شده که میدونم میتونم باهاش حرف بزنم بدون اینکه نگران باشم که حرفمو نفهمه٬ بدون اینکه نگران باشم قصم با رسم نوشته شدن٬ مبتذل بشه٬ میتونم بهش بگم و هیچوقت نگران نباشم که یه نفر هست که میدونه ماجرا رو ... ولی هنوزم دارم با خودم کلنجار میرم٬ بهش بگم ... بهش نگم ؟!! بازم میتونم مثل همیشه بریزم تو خودم٬ ولی هر جوری فکر میکنم گفتنش به این یه نفر اصلاً ضرری که نداره٬ شاید خیلی هم خوب باشه ... ولی آخه حرف زدن برای من یه خط قرمزه ... ازش بگذرم ؟!! ازش نگذرم ؟!! از اون روزی که دوباره پیداش کردم ... از اون روزی که با هم رفته بودیم کافه نادری ... از اون روزی که برام نامه نوشت ... از اون نصف شبی که با هم بودیم٬ از او روزایی که باهم میجنگیدیم٬ ... خیلی نگذشته ... بهش بگم ؟!! بهش نگم ؟!! |
...
دوستی (شاید بهترینشون) برام یه نقاشی فرستاد که توش شجاعت در عاشقی رو به تصویر کشیده بود. با رنگ و نقش٬ خیلی انتزاعی. امروز پس از ۳-۴ روز بالاخره تونستم با نقاشیش ارتباط برقرار کنم ... اونقده بهش خیره شدم که دیگه چشم داشت در میومد ... خیلی خوشحالم ... از اینکه بالاخره تونستم با نقاشیش ارتباط برقرار کنم خیلی خیلی خوشحالم ... اول میخواستم بذارمش تو وبلاگ٬ بعد به این نتیجه رسیدم که وبلاگ من خیلی جلف تر از اونه که کارای اون رو بخوام توش بذارم٬ بهخصوص که ترکیب رنگ تندی که نقاشیش داشت اصلاً اجازه نمداد که سیاه سفیدش بکنم !! |
...
هر روز از سر این چهارراه رسولی که رد میشم (همینی که سر راه محل کارم تو زاهدانه) ملت هی میان و بهم گیر میدن که سیدی٬ پاسور٬ قرص٬ آدامس٬ اسپری و این جور چیزا ... همه جور آدمی هم بهم گیر دادن !! از بچه زیر هفت سال گرفته تا جوونای نعشه٬ تا صاب مغازهی لوازم الکترونیکی و پیرمرد ۷۰ ساله !! فکر کنم قیافم اینجا خیلی تابلوست که تهرانی هستم یا از این جوونای آنچنانی (بندهخدا ها حق دارن ... قیمت این چیزایی که تنمه یا ازم آویزونه رو اگه جمع بزنم بیشتر از ۱۳۰ تومن میشه !! خوب معلومه که تابلو میشم دیگه !!) آخر یه روز که داشتم رد میشدم یه پسره (فکر کنم ۱۳-۱۴ ساله) اومد گفت که بابا تو که هر روز داری میای و میری٬ بیا یه چی هم از ما بخر دست خالی بر نگردی !! خندم گرفت گفتم حالا چی داری ... اونم یه هو دید الکی انداخته و منم گرفتم سریع دستم و گرفت و گفت بیا ... ما رو برد اونقده تو این بازار گردوند که مثلاً گم کنم و دوباره نتونم پیدا کنم (جون خودش) .. خلاصه ما رو برد سپرد به یه بزرگترش ... حالا وسط راه منم شروع کردم به سینجیم کردن که اینا رو از کجا میارین و از کجا معلوم اصل باشن و کار کاسبی چطوره و مواد هم شما دارین و از کجا میشه جور کرد و قیمت چنده و اینا که یه سری از سؤالاتم رو خودش نمدونس یا شایدم ترسید جواب بده !! حالا رسیده بودیم به صاب اصلی که چشتون روز بد نبینه٬ شروع شد !! سیدی سوپر میخوای ؟!! گفتم نه ... گفت همهجورش رو دارما ٬ سکس توپ٬ ایرانی٬ خارجی٬ خوش کیفیت٬ گفتم نه بابا میخوام چیکار ... گفت نه ببر ضرر نمکنی ... حالا منم خندم گرفته که آخه مرتیکه مگه خلم بابت سیدی سوپر پول حروم کنم !! اون ول کن نبود که ... دو سه تا آورد و نشون داد که مثلاً قالب کنه منم کوتاه نیمدم رو هر کدوم یه ایرادی گذاشتم که این خش داره و این یکی ایرانیه خوشم نمیاد و اینیکی چمدونم از مارکش خوشم نمیاد زود خراب میشه و اینا ... بعد گفت اسپری میخوای ... گفتم نه ٬ گفت ۱۴۰۰۰ اش رو دارما (این عدده چی بود من که نفهمیدم !!) گفتم نه بابا خودم دارم ... گفت عیبی نداره٬ پمادش رو هم دارم٬ منم که دیدم کلی اینجوری اطلاعات عمومی دارم جمع میکنم کلی سؤال جواب که این دیگه چیه و کلی توضیح از اون بابا که آره این هم مردونس هم زنونه !! خلاصه گفتم نه ... مردونش رو خودم دارم زنونش هم به من چه ؛> بعد هم آدامس حشری کننده و مست کننده آورد که اگه کوتاه نیمده بودم به زور گذاشته بود تو جیبم !! دیگه کم کم داشت ترس ورم میداشت که حالا من یه ساعته اینا رو به کار گرفتم چیزی نخرم که یارو ترتیبم رو میده (البته جفت چاقو هام تو جیبم بودن ولی از اون طرف ۱۵۰ هزار تومن هم چکپول تو جیبم بود که بابت اونا خیلی میترسیدم) این بود که یه دست پاسور خریدم (ورقام رو جدیدن دزدیدن !!) آخرش هم به یارو گفتم آفتابپرست میتونی واسم جور کنی ؟!! که یه کم عاقل اندر سفیه بهم نیگا کرد و گفت ... (بماند). خلاصه با هر جون کندنی بود از دستشون در رفتم اونم با چه وضعی !! خودم خندم گرفته بود به کله خری خودم ولی خیلی حال داد ... کلی چیز یاد گرفتم که مفید بود D: فکر کنم مفید ترین بخش زاهدان اومدنم همین اطلاعات جمع کردنم بود ... حالا ایندفعه میخوام بیام تهران برم میدون انقلاب قیمتهای اونجا رو هم در بیارم اگه صرف داشت دفعه بعد از اینجا یه کم واردات لوازم فرهنگی کنم شاید سودش بیشتر از کار کامپیتری باشه !! |
...
یاسی راست میگفت که « گاهی وقتا اينقدر واقعيت بهت نزديکه که تا نگذره باورش نميکنی !! » همش به خودت میگی نه بابا ... اینجوریا هم نیس ... ولی وقتی از روت رد شد٬ لهت کرد٬ زمینگیرت کرد٬ وقتی همهی اون شک و تردید ها٬ همهی اون وسوسه ها٬ همهی اون دلهرهها٬ واست تبدیل شد به گذشته٬ اونوقته که حالیت میشه واقعیت همیشه حی و حاضر٬ داره اتفاق میفته حتی اگه تو به روی خودت نیاری ... و هر چی بیشتر کم محلی کنی وقتی که ازت میگذره محکم تو میزنه تو گوشت !! |
...
یه چیزی میخوام بگم که شاید کسایی که منو بشناسن یه کم تعجب کنن ... البته اونایی که زیاد میشناسن میدونن که تعجبی نداره این حرفای عجیب غریب من !! ولی داشتم اینو میخوندم:
این شد که یه کم نشستم به تأثیر خدا تو زدنگیهامون فکر کردم ... راستش فکر میکنم تو هیچکدوم از معادلات زندگی آدم نباید خدا رو دخیل کنه !! یعنی حق نداره و اصلاً زندگیهای ما چیزی نیست که بخوایم بسپریمش دست خدا !! چیزایی مثل قسمت٬ شانس٬ بخت و اقبال٬ با اینکه همشون رو قبول دارم به هیچ وجه توجیهکنندهی اتفاقهایی که تو زندگی برا آدما میفته نیستن - چه خوب٬ چه بد. من ِ آدمیزاد یه به خود وامانده هستم !! خدا چیچیه ؟! خدا کجاست ؟! چرا همیشه باید کاسه کوزه ها رو سر خدا بشکنم؟! چرا همیشه باید منتظر یه معجزه باشم ؟! چرا همیشه باید زندگیهامون رو و چیزایی که خیلی مهمه رو به غیب و سرنوشت واگذار کنیم ؟! دست غیب کدومه که همهکارایی که میکنم یا نمکنم رو بخوام باهاش توجیه کنم !! بابا آدمیزاد تنهاست !! از اول تنها بوده٬ تا آخرش هم تنهاست٬ تنهای تنهای تنها ... ولی اینایی که گفتم همشون واسه زندگی کردنه !! واسه روزمرهی آدمه ! واسه وقتیه که داری با عقلت زندگی میکنی . واسه وقتی که اون تیکهی محاسبهگر وجودت داره برات حساب کتاب میکنه٬ و این اصلاً هم بد نیست و باید اکثراً افسار زندگیت رو بدی دست اون چون هر چی باشه زندگی خیلی تلخیا داره که فقط اون از پسش ممکنه بر بیاد ... خلاصه همهی اینا درست ... ولی یه چیزایی هم هست که مال یه تیکهی دیگه وجود آدمه که نمیذاره هیچوقت خدا رو فراموش کنه٬ یه بخشی از بودنِ آدم که وجود داره و اصلاً هم نباید نَفْیِش کرد٬ اصلاً هم چیز بدی نیست٬ بازم جزیی از آفرینش آدمه٬ و خیلی وقتا تمام محاسبههای عقلی و محاسبهگریهای فکری رو override میکنه ... به تیکه از آدمیزاد که به یه سری مفاهیم احمقانه اعتبار فوقالعاده ای میبخشه که آدم اونا رو با هیچچی عوض نمکنه !! چیزایی مثل خوب بودن٬ یه چیزایی مثل دوست داشتن٬ یه چیزایی مثل مرام و رفاقت ... و یه حسی٬ یه باوری٬ یه چیزی که همیشه تو وجودت پیچیده٬ یه حسی که شبایی که خیلی خسته و تنهایی ٬ روزایی که دیگه هیچی از دستت بر نمیاد و عقلت به هیچ جا نمیرسه٬ وقتی که دیگه از همهجا درماندهای اون لحظههایی که دیگه همه زورت رو زدی٬ تمام خوب بودنت رو به خرج دادی ... یه صدایی ... یه صدایی هست که میگه در همین نزدیکی ... و خدایی که در این نزدیکیست ... آره٬ خلاصه هیچ وقت نباید رو خدا حساب کرد !! نباید آدم پشتش رو به غیب و معجزه و ورد و دعا گرم کنه٬ ... ولی اینا همشون هستن٬ ولی نه واسه زندگیهای ما٬ خودشون هروقت پیش بیاد سروکلشون پیدا میشه ٬ واسه اونوقتی که هیچ انتظارشون رو نداری ... هیچ وقت نباید منتظر یکی باشی که وقتی داری تو آب دست و پا میزنی بیاد و اون چوب رو به طرفت دراز کنه٬ خودت شنا کن ... ولی اگه چوبی دیدی بگیرش ... چون ممکنه ٬ غیر ممکن نیست :> |
...
هیچی دیگه همین الان ایمیل مزدا رسید که تو ایتالیا اول شدیم دوباره :> اییییینه !! ای ول بچهها !! بعد اون مشکلاتی که دیشب پیش اومده بود و اون حرفایی که به من میزدن دیگه کاملاً ناامید شده بودم !! خلاصه خیلی حالیدیم و خوب چسبید. از همین الان و از همین تریبیون هم معافی سربازی رو به مهران و مشهود و البرز و از همه مهمتر رضا و سایر دستاندرکاران تبریک میگم :> در مورد دقیق نتایج و اتفاقات پیش اومده احتمالاً بعداً که صحبت کردیم بیشتر مینویسم فقط اینو فهمیدم که بچههای S.O.S از امیرکبیر که تیم خیلی خوبی رو واسه امسال آماده کرده بودند و تا این روز آخر داشتن اول میشدن با یه سوتی و یه گیر مسخره از طرف کمیته برگزاری حذف شدن !! هنوز نمدونم موضوع چی بوده ولی حدس میزنم که یه سوتی تو رعایت کردن قوانین مسابقه دادن که باعث شده حذفشون کنن که این کار سابقه هم داره !! تیم دوم هم همون تیم دوم پارسال یعنی YowAI یا همون YabAI از ژاپن شده !! وای که چقده خوشحال شدم به خصوص واسه مهران و رضا که مشکل سربازیشون حل میشه !! این جوری هم مهران میتونه باخیال راحت بره دنبال کار دانشگاه UBC خودش و هم رضا میتونه با خودم پاشه بیاد بریم ایلینوی چون اگه سربازی معاف نمیشد و ویزاش جور نمیشد با بعضیا میرفت SFU !! خلاصه در حال حاضر بنده در مبارکم کلی عروسیه دیگه !! بچهها هم تو ایتالیا از من بیشتر :> تکمیلی: بابا این تیم میدلسایز از دانشگاه اصفهان عجب کولاکی کردهها !! من پارسال تیمایی که تو میدل بودن از ژاپن و آمریکا و بهخصوص از آلمان رو دیده بودم !! اینا که اینجوری و با این امکانات تونستن با اونا رقابت کنن خیلی کارشون درسته جداً !! خدا رو شکر که امسال از شریف واسه روباتهای میدل سایز تیمی شرکت نکرده بود وگر نه خیلی ضایع میشد بعد از اینکه یه سال اول و یه سال سوم شده از این صنعتی اصفهانیها ببازه !! ولی اونا هم دمشون گرم که خوب تیمی آماده کرده بودن :> |
...
خيلى بده كه بعد اين همه مدت و اين همه انتظار كشيدن ... لاله و لادن عمل بشن اونم توسط يه تيم سى نفره و يه عمل جراحى دوسه روزه ٬ بعد از اين همه انتظار ... اونوقت ... لاله و لادن٬ دوقلوهاى به هم چسبيدهى ايرانى ٬ پس از جدايى در بيمارستان رافلز سنگاپور از دنيا رفتند !! به همین سادگی !! اونا فقط دو ساعت از هم جدا بودن !! بعد از ۲۹ سال ٬ فقط دو ساعت !! |
...
بشتابید که غفلت موجب پشیمانیست !! چی شد پس ؟!! هیچکس دیگه ای نبود که بخواد حدس بزنه ؟!! اگه حدسا به ۱۰ برسه و کسی هنوز نفهمیده باشه قضیه رو یه راهنمایی خوب میکنم. راستی در مورد جایزش هم بگم که لینک که سهله٬ لینکتون رو میذارم تو بخش تبلیغات مرامی ؛) یه شام و ناهار هم مهمون منین اگه درست حدس بزنین !! تازه اگه پولم برسه و شما هم آدمش باشین از اینجا براتون یه آفتابپرست میارم مخصوص !! تازمش میندازمش تو گونی که رنگش هم عوض نشه ؛) خلاصه بدو که آتیش زدم به مالش !! ایناهاش عکسه همین زیره ... حدس بزنین دیگه تا دیر نشده !! این فرصت را از دست ندهید که غفلت موجب پشیمانیست :> |
...
Straight Out Of Line ... you're not my destiny straight out of line i can't find a reason why i should justify my ways straight out of line i dont need a reason you don't need to lie to me i'll confess this, you're my tradgety i paid you to rest this as fast as you turned on me gone for ever vanished the memories this face of pleasure are masked by your misery straight out of line I can't find a reason why i should justify my ways straight out of line I don't need a reason you don't need to lie to me straight out of line I can't find a reason why I should justify my ways straight out of line I don't need a reason you don't need to lie to me lie to me |
...
آب دستتونه٬ بچه بغلتونه٬ هرچیزیه هم که پیشتونه یا زیرتونه یا روتونه ... بذارین زمین برین اینو ببینین که خیلی محشره . اسمش هست مرثیهای برای یک آرمانگرا٬ یه اثر محشر دیگه از مانا نیستانی. |
...
اخبار روبوکاپ - ایتالیا ::: لیگ شبیهسازی امداد (Robocup 2003 @Padova-Italy :: RescueSimulation League) شدیداً به دعای خیر ملت روبوکاپ پرور شریف نیازمندیم !! واسه بچهها تو ایتالیا یه مشکلی پیش اومده که اگه حل بشه (درستترش اینه که اگه دیگه پیش نیاد) امید به قهرمانی یا دومیشون حداقل خیلی زیاده ولی در غیر این صورت اوضاع ممکنه یه کم بیریخت بشه !! فعلاً تو چهار مسابقهی روز اول و دوم واسه دو تا از map ها اول شدن یکی رو دوم شدن یکی رو هم ۱۵ اُم شدن (طبیعتاً core داده بود کد - علی جون بازم مشکل مثکه BuildingDat فایل های خودمون بوده اونجا شهر مجازی (virtual city) رو عوض کردن ولی اون فایلا رو عوض نکردن !! ) جالب اینجاس که این یابو های ژاپنی و اینا مثکه میخواستن بچه ها رو دیسکوالیفای کنن حذفمون کنن !! اونم واسه اینکه ما تو سیستم از استراتژیهای مختلف استفاده میکنیم و واسه هر شهر یه کد خاص داریم !!مگه الکیه !! تیم اول پارسال و دوم پیارسال رو به حرف تو جوجه که کنار نمیذارن !! بیییینیییم بابا !! اوسکین داداش !! بچه بلد نیس برقصه تو شلوارش میشاشه !! حیف که نبودم اون لحظه شاکی شند مزدا و تهدید های حبیبی رو ببینم و نیگا کنم که یارو ها چه جوری حرفشون رو پس گرفتن !! هرچند اگه هم بودم یکی میباس منو جمع و جور میکرد که این یارو رو نخورم !! ولی فعلاً این بچههای S.O.S از امیرکبیر اوضاعشون یه کم بهتره !! اونا هم دو تا map رو اول شدن و دو تا رو دوم شدن !! YabAI که پارسال دوم شده بود امسال سوسکه و این تیم سنگاپوریه هم که تو مایههای سوم چهارم ایناس !! ولی خیالی نیس .. دعا کنین کُر ندن (crash نکنه سیستم) ... ایشالا اول میشن چون از این مرحله ۶ تا تیم میره بالا و تو مرحلهی بعد که از پس فرداس همه چی ریست میشه :> پ.ن. اینم لینک نتایج که با یه روز تأخیر آپدیت میشه معمولاً . |
...
اینم از آقا ریزه !! احسان و پیام دستشون درد نکنه به موقع خبرم کردن ... احسان هم که خوب مرام گذاشت بالا سر یارو واستاد تا یه وقت سوتی نده !! مرتیکه میخواست صفر بده !! ولی از اینکه تلفنی تونستم مخ یه استاد مثل آقا ریزه رو بزنم که به بیرحم بودن معروف بود و همهی آدم و عالم منرو از درگیر شدن با اون بر حذر میداشتن خیلی حال کردم !! این که بهش چی گفتم که راه اومد بماند ولی از این خوشم اومد که حتی یه ذره هم التماس نکردم ٬ یه کلمه هم دروغ نگفتم !! وقتی داشتم موضوع را براش شرح میدادم خودم رو گذاشتم جای اون و همین جوری حالت های مختلف رو براش توضیح دادم و در حین عملیات پاچهخواری و مخزنی از تو فرودگاه و از پشت موبایل برای یه لحظهی کوچیک دلم برای خودم سوخت !! درست در همون لحظه که خودم دلم واسه خودم سوخت اون بابا هم مثکه دلش سوخت و دیگه راه اومد !! میدونین از این ارتباط برقرار کردنم خیلی خوشم اومد ٬ همچین خودم رو گذاشتم جای اون بابا و حس گرفتم که دقیقاً اون لحظهای که خودم دلم به حال خودم سوخت اونم همینطور شد !! به گمانم پیشرفتم تو این ترمای آخر خوب بوده :> من چقدر دیر خودمو کشف کردما !! حیف اون ترمایی که بیخودی درس خوندم ؛) |
...
اینجا زاهدان است !! اوضاع به شدت بیریخته !! مثکه باید با کلی ضرر و زیان برگردم تهران !! فکر کنم دعای خیره منا ست که باعث شده همهچی عجالتاً بماله !! بدیش اینه که اگه الان برگردم حالت خوبش اینه که باید تو مرداد دوباره بیام و در این صورت موقع رفتن بچهها تهران نیستم !! آخه یکی نیست بگه این چه دعا کردنی بود عزیز من !! این جوری که بدتر شد :-s |
...
خبردار شدم که یکی از دوستام (که اتفاقاً یه چند سالی هم از من بزرگتره) دچار سرطان شده. خیلی بده . خیلی ناراحت شدم . میترسم ... از اینکه نمدونم دفعهی بعدی که میبینمش باید چی بگم ... از اینکه دیگه نمتونم مثل قبل باشم باهاش ... از اینکه دیگه نمتونم درکش کنم ... از اینکه موجود به این خوبی٬ جالبی٬ باحالی ... خیلی برام ناگهانی و سنگین بود این خبر !! راستش قبلاً به اینکه یه هو یه روز دکتر بهم بگه که سرطان داری و حداکثر ۱-۲ سال بیشتر عمر نمکنی فکر کرده بودم و آمادگیش رو دارم (حداقل فکر میکنم که آمادگیش رو دارم) ولی اینکه این خبر رو واسه یه دوست ... یه نفر دیگه ... اصلاً قابل درک نیس ... حس بدیه ... اگه یه روز خبر سرطان یه دوست نزدیک٬ یکی که باهاش صمیمیم٬ یکی از آشناهایی که خیلی دوسش دارم رو بهم بدن (خبر مرگش رو نمگما .. خبر مریضی لاعلاج منظورمه٬ یه چیزی که به مرگ منتهی بشه) اصلاً نمتونم فکرش رو بکنم که چیکار میکنم ... چی میشه ... نمدونم ... من آدمیم که همیشه قبل از ارتباط منطقی و فکری ارتباط احساسی برقرار میکنم با آدما و اگه نتونم این کار رو بکنم شدیداً روابطم احمقانه٬ یوبس٬ و آزاردهنده میشه ... اصلاً نمتونم در یه همچین شرایطی یه نفر دیگه رو درک کنم ... نمدونم ... نمتونم درست بهش فکر کنم ... شاید الان بهش فکر نکنم بهتر باشه چون میترسم قاطی کنم دوباره .... ولی بعید میدونم ... از فردا هم که میرم سفر٬ فکر کنم این موضوع اگه وقت خالی پیدا کنم کلی ذهنم رو مشغول کنه !! ... ولی واسه اون دوستم ... خیلی ناراحتم از کل قضیه٬ خیلی ... |
...
Sweet Coma: آره همه آدمها لازم دارن عشق یه طرفه رو یبار حداقل تجربه کنن. بعضیا که معتاد میشن به عشق یه طرفه. |
...
و تو را به کلمه سوگند - به خویشتنت٬ به تنهائیت٬ به غربتت - و باز هم تو را به کلمه سوگند که مرا نبودنی عطا کنی که بدان به تار و پود بودن خویش حمله آورم و هستی خود را بدان بدرم و در نبودن - چون تو - به بودن برسم و در نیست٬ هست شوم. تا که در آنجا تو را به یگانگی بشناسم و به تنهایی بیابم تو را و در آن فضای پیش از کویرم بخوانمت که اگر نگاهت را به من ندوختی و در کنارم ننشستی و اگر تنهایم در کویر رها کردی و مرا از برت راندی٬ دستکم انتظار را و اشتیاق را ٬ و درد را و نیاز را به غربت دلم باقی گذار و احساسی به بودنم ببخش که بدان کلمه را انشا کنم که « در آغاز هیچ نبود٬ کلمه بود٬ و آن کلمه خدا بود ». |
...
اینهمه E-Book یهجا با هم ندیده بودم !! اونم دانلودِبِل !! حیف که توشون هری پاتر نبود ولی تا دلتون بخواد کتابای کامپیتری داره . البته خوب کیفیتشون تاپ نیس ولی بازم اییییی . |
...
Just Click This !! p.s. do not close your window ... read what you see :> p.s. You can found this when you searched for "Weapons of Mass Destruction" in google and indicated that he is feeling lucky !! Read this article to know more: "Even Google Has Problems Finding Weapons of Mass Destruction !!" |
...
اینها دری وری است !! یو کَن سیمپلی اِسکیپ دیس سِکشِن.
ااااا !! الان داشتم مسیج آرشیو مسنجرم رو مرور میکردم !! من نمیفهمم چرا ساعت که از ۲ میگذره همهبحثای مسنجری من یا خیلی فلسفی میشه یا خیلی بیناموسی !! خدا کنه باباش نفهمه ما چه حرفایی که نزدیم ؛) هر چند ... پ.ن. هوی هوی هوی ... پر رو نشو ... بول نگیر الکی واس خودت ... هیچم از این خبرا نیس .. همونی که گفتم ... اون خرس گنده بچهی من نیس !! من نفقه بده نیستم که نیستم !! ضمناً دستم اینجوری هم نیست که پول بدم تو بری واسم سیگار جور کنی ٬ اگه خیلی هوس کردم کافیه که دستم رو دراز کنم تا ... ولی حالا پیش خودمون بمونه ها ... قیمتش چنده ؟!! |
...
بالاخره تونستم سه تا آرزوم رو مشخص کنم. کلی سال بود که داشتم با خودم کلنجار میرفتم که اگه یه هو یه فرشتهای٬ یا غول چراغ جادویی چیزی پیداش میشد که ازم میپرسید سه تا آرزوت چیه من چی بگم !! فکر کنم الان دیگه میدونم چی میخوام ... حالا دیگه با خیال راحت میشینم و منتظر میشم تا غول چراغ جادو پیداش بشه :> |
...
بعضی وقتا ... فقط بعضی وقتا ... وسوسهی سیگار و قهوه و کامپیوتر از شب تا صبح بدجوری قلقلکم میده ... خدا لعتنش کنه اونی که این کرمو تو جونم انداخت ... یادم نیست اولین بار ترکیب این سه تا رو کدوم وبلاگنویسی توصیه کرد. یه هفتس که قلیون نکشیدم و فکر سیگار و قهوه و کامپیوتر هم خیلی داره قلقلکم میده چون هر شب تا صبح بیدارم. فکر کنم این زاهدان رفتنه آخر کار دستم بده . حاجی میگفت این همه میری زاهدان یه مهندسی مواد هم بگیر دیگه !! این دفعه که وقت بیشتری دارم میخوام برم یه کم با واقعیتهای زاهدان بیشتر آشنا بشم. دفعهی قبل که یکی دو تا رفیق ناباب پیدا کردم ولی وقت نشد خیلی باهاشون گرم بگیرم. این دفعه فکر کنم برم سراغشون شاید یه تجربهی جدید کسب کنم . از قدیم گفتم: همه چیز رو آدم برا یه بار باید امتحان بکنه حتی اگه قرار باشه سرش به سنگ بخوره. تکمیلی: ای به چشم ... این دفعه که رفتم زاهدان میرم دنبال آفتابپرست یه خوش هیکلش رو واست جور میکنم ... تو جون بخواه :* |
...
دیگه شرکتی که حسین صاحابش باشه و جمال و حجت CTO هاش باشن و مهران Chief Developer اِش باشه ٬ دیگه از این بیشتر چیزی هم انتظار نمیره !! وای به حال مخازن نفتی مملکت که اینا قراره مدلشون کنن !! اینایی که وقتای بیکاری یا میرن زن میگیرن یا میرن گویش جدید هویزه تأسیس میکنن ... آخه شما ازشون چه انتظاری دارین ؟!! از من به همهی شما که میخواین برین اونجا کاراموز بشین نصیحت ... اگه به فکر آخرت خود نیستید به فکر دنیای خویش باشید !! یادش بخیر یه زمانی تو ObjectJ هر کی میرفت دو تا میشد بعد یه مدت حلقه به دست میومد بیرون نمدونم چی شد که تا ما رفتیم آب اونا خشکید ... ولی حسینیا خوب شروع کردن !! از اول پای من به اونجا وا نشده بسته شد .. بعد هم که حسین خودش داماد شد ... حالا از ما گفتن بود ... اگه به فکر آخرت خودتون نیستین به فکر دنیای خودتون باشین ... اینجا پول هم خوب میدن ... کار هم خوب میکشن ... گویششون هم ایییی ... بدک نیست از گویش آبجکتجِیی بهتره ولی :> میگین نه ایناهاش (نقل از مهران بارون زده) : پروژهای که تو جلسهی طراحيش، رئيسِ design اينجوری حرف بزنه: «Horizon، بِما هُوَ Horizon، چــــی؟ يه Persistent Object نبيدنگ!» آخرش چی از کار درمیآد؟ يه گويش اضافه کرديم به اسمِ گويشِ هويزی! يه ترکيبی از زبانهای برری و عربی و فرانسه و انقليزی با اندک تصرف... اگه سورفاس رو ويژُغالايز کردهبيدنگ، مموريُها فی السماء، المتد الويژغالايزاسيونيه اغسبشن در وکولنگ! (اگر surface رو visualize کنی و حافظهش on the fly باشه method Visulizationش exception میده) ضمنا اگه developerها به گويشی غير از هويزی صحبت کنن، ساعتِ کاريشون نصف حساب میشه! خدا به دادِ اونايی برسه که قراره با هزار اميد و آرزو بيان تو اين پروژه بشن زير دستِ ما!! |
...
بهش گفتم: مگه من چمه ؟!! مگه من چیم از بقیهی آدما کمتره که نتونم عاشق بشم ؟!! مگه من چیم از بقیهی آدما بیشتره که باید جلو خودمو بگیرم که عاشق نشم ؟!! بهم گفت: هیچی ... فقط ... فقط ... تو آدم نیستی !! آدم بشو هم نیستی !! و بعد دوباره بهم گفت: چی شده داری فکر میکنی ؟!! فکر کردن نمیخواد که خره ... خاک بر اون سر فراموشکارت ... یادت رفت چه قولی داده بودی ؟!! بعد من گفتم: ... نه هیچی نگفتم ... چیزی برای گفتن نداشتم ... راست میگفت !! ولی اون دوباره گفت: حالا همهی اون زرایی که میزدی به کنار ... همهی اون قول و قرارا به کنار ... وقت کردی برو اینو بخون٬ بعد برو اینو بخون٬ بعد برو اینیکی رو بخون٬ و بعد اینو٬ و بعد ... یکم مکث کرد٬ بعد خندید !! نگاهم کرد تیریپ نیگا کردن عاقل اندر سفیه !! بعد گفت یادت نره ... اینو آخر همه بخونی که آخرش همیشه همینه !! یکم مکث کردم٬ یه هو مثکه یه چیزی یادم اومده باشه سرم رو بلند کردم که بهش بگم که ... یهو زد زیر خنده !! خندیدنش از نگاه کردنش عاقل اندر سفیهتر بود !! یه کم که آروم گرفت گفت چیه عصبانی شدی ؟!! پس برو اینو بخون !! تا اومدم چیزی بگم گفت خفه!! بسه دیگه !! آدم که نمیشی ... حرف حساب هم که سرت نمیشه !! لینک هم که حالیت نمیشه ... اصلاً پاشو برو یه بار وبلاگت رو از اول بخون ... بعد یه هو انگار که چیزی یادش اومده باشه گفت: راستی بازم که یادت رفت ... یادت رفت فرق آرزو و هدف چیه ... این دفعه بهش گفتم: نه ... اینیکی رو هنوز یادم نرفته ... مینویسم ... تا چند روز دیگه پستش میکنم. خندید و گفت: دیدی موضوع بحث رو عوض کردم ... بعد دستشو گذاشت رو شونه هام و گفت: پا شو برو بگیر بخواب که دیشب نخوابیدی دوباره داری هذیون میگی ... نیگاش کردم ... فکر کنم با نگاهم داشتم التماسش میکردم ... بهش گفتم: باشه میرم میخوابم٬ ولی ... ولی ... بهخدا هذیون نمیگم ... اینا حرف نیس ... اینا احساساته ... اینا مقدسه ... اینا رو نمیشه انکار کرد ... اینا اینجان٬ تو وجودم٬ تو قلبم٬ تو بودنم ... نیگام کرد ... خندید ... و رفت که بخوابه . |
...
همین یهخورده پیش مهران و مزدا و رضا و البرز رو تو فرودگاه بدرقه کردم که برن واسه مسابقات ایتالیا. حالا اینکه چه چیزا که تو فرودگاه ندیدم بماند !! ولی یادش بخیر ... پارسال همین موقعها بود که خودمون داشتیم میرفتیم ژاپن ... خیلی اوضاعمون بیریخت بود با این حال اول شدیم (البته با کلی خوش شانسی!!) امسال اوضاع بهتره مثکه ولی خوب رضا با بچههاست و با توجه به خوششانسی های مکرر رضاامیدوارم واسه تیم مشکلی پیش نیاد و موفق باشن :> خیلی دوست دارم امسال هم مقام بیارن بخصوص برای رضا و مهران !! بنده خدا ها ۳-۴ ساله تو روبوکاپن و هر سال دارن میرن مسابقات ولی هنوز مقام نیاوردن و ریششون پیش نظام وظیفه گروست !! ما که پارسال خرمون از پل گذشت٬ خدا کنه اینا هم امسال یه چی بشن که اگه کار رضا به معافی نکشه پا میشه به جای ایلینوی میره ونکوور !! اون وقت من چی کار کنم :(
|
...
چند تا نکتهی جالب: لیتیوم: - عرض شود كه دموكراسی ای كه با انقلاب شروع بشه مثل عشقيه كه با Rape شروع بشه !! ( تو جنگ عراق همچين چيزی رو راجع به جنگ و صلح میگفتن فكر كنم ) سلمان: - به طور متوسط هزينه برگزاري يك مراسم عروسي در امريكا 22 هزار دلاره ! ( منبع : New Yorker, April 21 ) - راستی چرا بلندترين شب سال اتفاق مهميه اما بلندترين روز سال رو هيچ كس تحويل نمیگيره؟ |
...
I wish that The Lady in Red would dance with me too ... maybe someday ... maybe when I be back home again ... Of course if she'd know me after then ... I wish The Lady in Red would dance with me someday ... I live for the day ... For the day that the lady in red would dance with me ... I will never forget ... I will never forget, the way I feel tonight ... |
...
چشمهای منتظرش مرا یادآور چشمان کمفروغ محبوبه است وقتی پر کشید و نگاهش التماس خواهشی است که برای زیستن به هر عابری میدوزد ... او برای نفس کشیدن به کمک احتیاج دارد٬ برای زندهماندن ... میدانی او ۱۹ سال است که نتوانسته مانند من و تو نفس بکشد٬ میدانی هیچ معلوم نیست او بهار ۲۰ سالگی را ببیند٬ میدانی ... او مرگ محبوبه را دیده و اکنون مرگ خود را انتظار میکشد٬ میدانی ... نه نمیدانی که هیچوقت نخواهی دانست حتی اگر جای مادر او باشی ... ولی ... چشمانش را نگاه کن٬ عروسک کنار تختش٬ نقاشیهایش٬ دستگاه اکسیژن کنار اتاقش٬ دلنگرانیهای مادرش٬ همه و همه میگویند او هنوز به ما میاندیشد٬ همین من و تو ... هنوز هم نگاهش التماس خواهشی است که به هر عابری میدوزد٬ خواهشی برای ماندن٬ برای نفس کشیدن ... |
...
وای .. همهی کارای زاهدانم مونده .. چرا من هیچ کاری نمیکنم پس ... یکشنبه دارم میرم زاهدان عین خیالم هم نیس ... بابا پس این قرارداد من چی شد ؟!! .. اسلاید ها کوشن پس ؟!! سیدی ها رو چرا آمادهنکردم ؟!! نامهی سفارت چرا پیداش نیس ؟!! ای بابا ... دیگه همهچی داره قاطی پاتی میشه ها !! ولی عوضش کارای آلمان داره جفت و جور میشه٬ فعلاً که قبول کردن رفتنم رو بندازم عقب. این جوری خیلی خوب میشه٬ واسه خداحافظی و گودبای پارتی بچه ها هستم فقط پول اجاره خونم اونجا دوبرابر میشه !! اگه این خاک بر سرا تو سفارت آمریکا هم مثل بچههای خوب ویزام رو به موقع (منظورم اینه که یه کمی دیر) بدن دیگه حله٬ آمریکا رفتنه هم یه ترم میفته عقب به کارای شخصیم هم میرسم ... این وسط مرحوم مغفور پروژهی کارشناسیم میمونه که باید با حمید جون (استاد پروژم) یه جوری سرش معامله کنم ... البته چون دوسش دارم شاید تو آلمان نشستم سر کارش و تو اون ۲-۳ ماه یه چیزایی ازش دراوردم ولی گاد نوز !! ویزای سوئیس و کرواسی رو هم میذارم از همون آلمان اقدام میکنم بعد از اونکه ویزای شینگنم آماده شد٬ اینجوری راحت تره ... فقط اگه بتونم مخ این حمید رو بزنم که پول کنفرانس کرواسی رو اونا حساب کنن دیگه خیلی محشرم !! آها ... بلیط باید رزرو کنم٬ یادم نره ... اااا پیام گفت زنگ بزنم آژانس تاریخ بلیط دوبیم رو هم دوباره بهشون بگم ... راستش خودمم دیگه دارم قاطی میکنم کی کجام !! فعلاً که باید پاشم برم کرج !! |
...
وقتی اون سنگه از زیر دستم در رفت٬ وقتی که داشتم پرت میشدم پایین٬ وقتی که بین زمین و هوا ولو بودم و هیچ کس هم نمیدونست من کجام ... هیچ وقت فکرش رو نمیکردم که یه هو به یه سنگ دیگه گیر کنم ... درس خوبی بود: اگه یه سنگ از زیر دستتون در رفت٬ همیشه یه سنگ دیگه پیدا میشه که بهش گیر کنین ٬ حتی در لحظهای که دیگه نمتونین فکر کنین٬ در لحظهای که به هیچچیز نمتونین فکر کنین٬ در لحظهای که انتظار همهچی رو دارین غیر از یه کمک ... آره٬ همیشه جایی برای تکیه کردن پیدا میشه ... حتی وقتی دارین از یه صخره سقوط میکنین ... |