...

و تو را به کلمه سوگند - به خویشتنت٬ به تنهائیت٬ به غربتت - و باز هم تو را به کلمه سوگند که مرا نبودنی عطا کنی که بدان به تار و پود بودن خویش حمله‌ آورم و هستی خود را بدان بدرم و در نبودن - چون تو - به بودن برسم و در نیست٬ هست شوم. تا که در آنجا تو را به یگانگی بشناسم و به تنهایی بیابم تو را و در آن فضای پیش از کویرم بخوانمت که اگر نگاهت را به من ندوختی و در کنارم ننشستی و اگر تنهایم در کویر رها کردی و مرا از برت راندی٬ دست‌کم انتظار را و اشتیاق را ٬ و درد را و نیاز را به غربت دلم باقی گذار و احساسی به بودنم ببخش که بدان کلمه را انشا کنم که « در آغاز هیچ نبود٬ کلمه بود٬ و آن کلمه خدا بود ».