...

خبردار شدم که یکی از دوستام (که اتفاقاً یه چند سالی هم از من بزرگتره) دچار سرطان شده. خیلی بده . خیلی ناراحت شدم . میترسم ... از اینکه نمدونم دفعه‌ی بعدی که میبینمش باید چی بگم ... از اینکه دیگه نمتونم مثل قبل باشم باهاش ... از اینکه دیگه نمتونم درکش کنم ... از اینکه موجود به این خوبی٬ جالبی٬ باحالی ... خیلی برام ناگهانی و سنگین بود این خبر !! راستش قبلاً به اینکه یه هو یه روز دکتر بهم بگه که سرطان داری و حداکثر ۱-۲ سال بیشتر عمر نمکنی فکر کرده بودم و آمادگیش رو دارم (حداقل فکر میکنم که آمادگیش رو دارم) ولی اینکه این خبر رو واسه یه دوست ... یه نفر دیگه ... اصلاً قابل درک نیس ... حس بدیه ... اگه یه روز خبر سرطان یه دوست نزدیک٬ یکی که باهاش صمیمیم٬ یکی از آشناهایی که خیلی دوسش دارم رو بهم بدن (خبر مرگش رو نمگما .. خبر مریضی لاعلاج منظورمه٬ یه چیزی که به مرگ منتهی بشه)‌ اصلاً نمتونم فکرش رو بکنم که چی‌کار میکنم ... چی میشه ... نمدونم ... من آدمیم که همیشه قبل از ارتباط منطقی و فکری ارتباط احساسی برقرار میکنم با آدما و اگه نتونم این کار رو بکنم شدیداً روابطم احمقانه٬ یوبس٬ و آزاردهنده میشه ... اصلاً نمتونم در یه همچین شرایطی یه نفر دیگه رو درک کنم ... نمدونم ... نمتونم درست بهش فکر کنم ... شاید الان بهش فکر نکنم بهتر باشه چون میترسم قاطی کنم دوباره .... ولی بعید میدونم ... از فردا هم که میرم سفر٬ فکر کنم این موضوع اگه وقت خالی پیدا کنم کلی ذهنم رو مشغول کنه !! ... ولی واسه اون دوستم ... خیلی ناراحتم از کل قضیه٬ خیلی ...