هوی با شما هام که هوس کردین این ور زدنای منو بخونین . طولانیه این دفعه ٬ خیلی هم مزخرف . اصلا هم ارزش خوندن نداره . الان هم خیلی دوست دارم پاکشون کنم ولی نمشه . پس بیخیال شین برین اینجا یه کم جک بخونین هم حرف حسابی تره هم واستون مفید تره تا این خزعبلات من.
اینم بگم که اگه این نوشته ها رو مینویسم اصلا برام مهم نیست که کسی اینا رو بخونه یا نخونه . دارم شخصی مینویسم و مزخرف چون دارم به خودم و زندگی آشغال خودم فکر میکنم. وقتی که میگم مهم نیس یعنی اصلا نمینویسم که کسی بخواد بخونه و بفهمه من چی میگم . اصلا برای درددل کردن و حرف زدن زر نمیزنم . اگه دنبال حرف زدن با کسی میگشتم میتونستم همینا رو میل کنم واسه علی که میدونم هم اون خوشحال میشه هم خودم شاید ... یا مثلا برا خواهرم تعریف کنم (اگه ببینمش البته) که یکم دلداریم بده و چند روز دوباره شارژ باشم تا بعد که دوباره کی پریود بشم. اصلا هم نمدونم که اینا رو هم بعد از نوشته شدن پاک کنم یا نکنم ولی چون تو این یکی دو هفته خیلی بار شد که هی نوشتم و هی نوشتم و هی پاک کردم چند روزیه که تصمیم گرفتم دیگه به هم ترتیبی هم که شده به خودم فحش خواهر مادر هم که بدم چیزی که نوشتم رو پاک نکنم . اینجا دارم مینویسم شاید یه جور اتمام حجت کردن با خودم باشه . من آدمیم که به زور حرف میزنم (با اینکه خیلی زر میزنم ولی آخرش بیشتر شنوندم و شنونده هام همیشه شاکین که چرا اصل مطلب رو نمیگم) و به خصوص وقتی پای حرفای خصوصی و احساسات و عقاید و افکار خودم وسط میاد دیگه خیلی هم محتاط میشم که مبادا از خودم چیزی بیرون بدم ولی الان احساس میکنم که عملا دارم لخت میشم . یه جور استریپتیز وسط وبلاگ !! ولی به جهنم . سگ تو روح من که کارم به اینجا کشیده که باید ...
یه بار نوشتههای هفتهی اخیرم رو خوندم. حالم از خودم و این حس و حال خودم و این وبلاگ و این همه تلخی داره بهم میخوره. نمدونم چرا من لب دریا هم که میرم دریا از سرچشمه خشک میشه !! داشتم واسه حمید تعریف میکردم که یه حسی هر از چندی سراغم میاد که شبیه داغون بودنه٬ یه راه حل خوب واسش هست اونم سگ شدنه . یعنی تو اونجور شرایط دلم میخواد یکی رو بگیرم تا میخوره بزنم تا اینکه و تا جونم در بیاد. مثلاً تو خیابون با یه عابر٬ یا تو ماشین با یکی عوضی تر از خودم یا یکی از بچهها که زیاد به پر و پام میپیچه دعوا کنم و بزن بزن. ولی الان یه حس مزخرفتری پیدا کردم که دلم میخواد تا میتونم خودم ٬ خودم رو بگیرم بزنم. هیچکس دیگه ای هم فایده نداره. دلم میخواد تا میخورم و تا جون واسه زدن یا خوردن دارم بزنم و بخورم. دیگه نمدونم چیکار کنم. از یه طرف کس و ناکس دارن حالمو میگیرن (که صد البته همش تقصیر خود خرمه) و واس همین دلم به حال خودم میسوزه که این آخر عمری اینقده پیش خودم ذلیل شدم ٬ از یه طرف اینقده از خودم متنفر شدم که برای فراموش کردن خودم دست به هر کاری میزنم. اگه نبود اون تهمایهی دوست داشتن و وفاداریم به یه سری شخص و یه سری حرف و عقیده و اگه نبود اون احساسی که بهم میگه یه نفر هست که فقط من میتونم اونو درک کنم (حالا فقطش رو مطمئن نیستم) و اگه نبود بار مسؤولیت سنگینی که ناخواسته این زندگی سگی انداخته رو دوشم و اگه نبود اون ...
خیلی دارم مزخرف میگم . راستیتش مثل موش تانزانیایی دارم میترسم. این ترسم هم هیچ ربطی به ماجرای ویزا گرفتن و نگرفتنم نداره . میدونم که چه قبولم کنن چه رد هیچ مهم نیس چون بازم فرصت زیاده. ترسم از بعد از قبول و رد شدنه . از اتفاقاتی که من دارم خواسته و ناخواسته هدایتشون میکنم و همشون علیه منن. خیلی باحاله که یه نفر سناریو به این قشنگی بسازه و خودش با دستای خودش دونه دونه پلای پشت سرش رو خراب کنه که چی ؟!! من واقعاً چی فکر میکردم ؟!! الان چی فکر میکنم ؟!! میخواستم چی کار کنم چی شد ... اون حرفا ، اون فکرا ، اون قول دادنا ... یادم نمیره رو تخت دراز کشیده بودم داشتم به رضا چه حرفا که نمیگفتم ، حالا هیچ کس نیست که همونا رو به خودم تحویل بده . یادم نمره چهار سال پیش با حسن چه حرفا که نمزدم از آینده ، از از خدا ، از این این زندگی نکبت ... یادم نرفته اون گوشه ی میدون آزادی رو هنوز اون خیابون ایران رو هنوز اون تابلوی لعنتی رو ، اون تلفن نحسو ، اون کلاس ریاضی رو ، اون همه ایده آل و عقیده و هدف و آرزو و سرزندگی و تلاش و امید و سادگی رو ... من چی بودم چی شدم !!
دو تا چیز هست که بدجوری اذیتم میکنه . نمدونم بهشون چی بگم ٬ بگم درد ٬ بگم مرض ٬ بگم نعمت ٬ بگم نقمت !! بگم بلا ، بگم عادت ، بگم چی ... ولی میدونم که منو اذیت میکنن ؛ یکی اینه که هر وقت من بعد از اُوِردوز شدن دیگه نمتونم جلو خودم رو بگیرم و پیش یه نفر میخوام شروع کنم به حرف زدن و همه چیز رو بگم و فراموش کنم که نباید حرف بزنم و فراموش کنم که طرفم حرف منو نمیفهمه٬ و فراموش کنم تمام قولهایی که به خودم دادم و میدم رو و برای یه ذره نفس کشیدن میخوام حرف بزنم ٬ وقتی واقعا میخوام حرف بزنم ٬ همیشه درست در همون لحظه یه بغض وحشتناکی تو گلوم میپیچه که نمیذاره صدام در بیاد. درست وقتی من بیخیال میشم سر راه گلوم سبز میشه دو دستی خرخرم رو میچسبه که یعنی خفه بمیر ساکت باش !! نمدونم چه صیغه ایه و نمتونم هم بگم ناراضیم چون اگه در شرایط عادی باشم هیچ وقت کارم به حرف زدن و لخت شدن نمیکشه که حالا یه بغضی بیاد و طناب بشه دور گلوم. یه چیز دیگه هم هست که خیلی اذیتم میکنه ٬ ولی خوب چاره چیه . سرنوشت وقتی میگه تو میتونی و تو باید بتونی تو دیگه نمتونی بگی نه چون اونوقت بدجور حالت رو میگیره. حالا تو هی بگو به خدا من اینکاره نیستم ٬ من خودم چشمم چپه چجوری قراره جای کلی کس و کار بقیه هم من دید بزنم کی به خرجش میره !! آخه کی دیده افسار یه زندگی از هم پاشیده رو بدن دست یه آدمی که خودش دنبال جارو خاکانداز میگرده خودش رو جمع کنه !! وقتی دکتر داشت واسم علایم و نتایج اون مرضا رو تعریف میکرد داشتم از خودم نیشگون میگرفتم که خندم نگیره چون در مورد خودم از همه صادق تر بود فقط دکتره نمدونس که من چه فیلمی هستم و چقدر استعداد دارم که دکترا رو بذارم سرکار . اون بندهخدا هم حق داشت چون غیر از من به کسی نمتونست این حرفا رو بزنه ولی من که نمتونستم بگم آقای دکتر تو رو خدا به منم آمپول بزن ... اون بندهخدا سرم بقیه رو داد دست من که من خودم برم بشم تزریقات چی !! حالا من هی با خودم بگم وای به امروز که گندیده نمک ... کیه که به خرجش بره . آره اون دومین چیزی که اذیتم میکنه اینه که اجازه ندارم٬ حق ندارم ٬ فرصت ندارم٬ نمتونم٬ به هزار دلیل وجدانی - انسانی - فکری - عقیدتی اون جوری که دلم میخواد باشم. چرا من نباید بتونم وقتی که خستم بشینم خستگی در کنم ؟!! چرا من نباید یه هو افسرده بشم ؟!! چرا من نباید بشینم گوشهی ایوون شبا ستاره بشمرم روزا مگسا رو بپرونم ؟!! چرا من حق ندارم ضعیف باشم ٬ ذلیل باشم ٬ حقیر باشم بدون اینکه نگران هزار تا چیز دگه که هیچ کدومش مربوط به خودم نیس باشم ؟!! راستش دلم لک زده واسه اینکه مثل بچهی آدم افسرده بشم !! یعنی الکی جنگولک بازی در نیارم که مثلاً من حالم خوبه یا به زور شبا بقیه رو خواب نکنم که فرصت پیدا کنم بشینم یه کم واسه خودم گریه کنم ...
من هنوزم میترسم . از اینکه یه هو وسط راه ببرم میترسم. از اینکه یه هو اینهمه طنابی که به من وصل رو پاره کنم و همشون رو ول کنم ته دره برای اینکه خودم سقوط نکنم میترسم. از اینکه همهی این طنابا رو ببندم به یه درخت خودم با کله بپرم ته دره بازم میترسم. از اینکه خیلی خرم ولی خیلی باید عاقل باشم میترسم چونکه شاید دیگه نتونم. از اینکه خیلی کارا ازم برمیاد میترسم. از اینکه یه هو شروع کنم به لخت شدن میترسم . از اینکه یه هو همه چیز رو بریزم بیرون برای کس و ناکس میترسم. از خیلی چیزای دیگه میترسم ولی از همه بیشتر و اصلی تر خودمم که از خودم دارم میترسم.
مشکل من اینه که حوصله ندارم این قصه رو تموم کنم. مشکل من اینه که دارم همه رو بازی میدم ولی دیگه از این بازی خسته شدم. مشکل من اینه که نمدونم این قصه رو چجوری تموم کنم و وقت زیادی هم دیگه ندارم. مشکل من اینه که میفهمم ولی نمتونم کنار بیام. مشکل من اینه که میدونم ولی نمتونم قبول کنم.
شاید اونایی که صورت مسأله رو پاک میکنن اینقدر ها هم راه حلشون بد نباشه . چرا من همیشه فکر میکنم که باید همه چیز رو حل کرد٬ باید همه چیز رو جور کرد٬ باید همه چیز رو درست کرد ؟!! چرا نباید همه چیز رو بیخیال شد ؟!! چرا باید یه قصه تموم بشه حتماً؟!! چرا باید همون کسی که شروع کرده به نوشتن همون اون تمومش کنه ؟!! چرا که نه ؟!! پاک کردن صورت مسأله همیشه سادهترین راه حل بوده ولی کسی تونسته اثبات کنه که بهترین راه حل نبوده ؟!!
تمام این زندگی سگی یه قصهی مزخرفه که سطر سطرش رو باید نوشت و ویرایشش کرد . تمام این بودن مزخرف ما یه مسألهی پیچیدست که من احمق هر روز دارم به جور جدید باهاش ور میرم شاید که حل شد. ولی چرا هیچ وقت سعی نمیکنم صورت مسأله رو پاک کنم ؟ چرا هیچوقت به این جنبش فکر نکرده بودم ؟! خوب من که هر کاری رو امتحان میکنم ٬ من که هر راهی رو یه بار میرم حداقل همهشه از فرار کردن دارم فرار میکنم ؟! چرا که نه ؟!!