بهش گفتم: مگه من چمه ؟!! مگه من چیم از بقیهی آدما کمتره که نتونم عاشق بشم ؟!! مگه من چیم از بقیهی آدما بیشتره که باید جلو خودمو بگیرم که عاشق نشم ؟!!
بهم گفت: هیچی ... فقط ... فقط ... تو آدم نیستی !! آدم بشو هم نیستی !!
و بعد دوباره بهم گفت: چی شده داری فکر میکنی ؟!! فکر کردن نمیخواد که خره ... خاک بر اون سر فراموشکارت ... یادت رفت چه قولی داده بودی ؟!!
بعد من گفتم: ... نه هیچی نگفتم ... چیزی برای گفتن نداشتم ... راست میگفت !!
ولی اون دوباره گفت: حالا همهی اون زرایی که میزدی به کنار ... همهی اون قول و قرارا به کنار ... وقت کردی برو اینو بخون٬ بعد برو اینو بخون٬ بعد برو اینیکی رو بخون٬ و بعد اینو٬ و بعد ...
یکم مکث کرد٬ بعد خندید !! نگاهم کرد تیریپ نیگا کردن عاقل اندر سفیه !! بعد گفت یادت نره ... اینو آخر همه بخونی که آخرش همیشه همینه !!
یکم مکث کردم٬ یه هو مثکه یه چیزی یادم اومده باشه سرم رو بلند کردم که بهش بگم که ...
یهو زد زیر خنده !! خندیدنش از نگاه کردنش عاقل اندر سفیهتر بود !! یه کم که آروم گرفت گفت چیه عصبانی شدی ؟!! پس برو اینو بخون !!
تا اومدم چیزی بگم گفت خفه!! بسه دیگه !! آدم که نمیشی ... حرف حساب هم که سرت نمیشه !! لینک هم که حالیت نمیشه ... اصلاً پاشو برو یه بار وبلاگت رو از اول بخون ...
بعد یه هو انگار که چیزی یادش اومده باشه گفت: راستی بازم که یادت رفت ... یادت رفت فرق آرزو و هدف چیه ...
این دفعه بهش گفتم: نه ... اینیکی رو هنوز یادم نرفته ... مینویسم ... تا چند روز دیگه پستش میکنم.
خندید و گفت: دیدی موضوع بحث رو عوض کردم ... بعد دستشو گذاشت رو شونه هام و گفت: پا شو برو بگیر بخواب که دیشب نخوابیدی دوباره داری هذیون میگی ...
نیگاش کردم ... فکر کنم با نگاهم داشتم التماسش میکردم ... بهش گفتم: باشه میرم میخوابم٬ ولی ... ولی ... بهخدا هذیون نمیگم ... اینا حرف نیس ... اینا احساساته ... اینا مقدسه ... اینا رو نمیشه انکار کرد ... اینا اینجان٬ تو وجودم٬ تو قلبم٬ تو بودنم ...
نیگام کرد ... خندید ... و رفت که بخوابه .