|
...
After words and long goodbyes... Tears and lies at the end of the day. An early night and madness rains... The moon pulls your dreams and the pressure fades. And now, the final encore, a last farewall. The fantazy is over, the spirit flies away... تصور یه خیال، یه رویا، یه فکر، یه آرزو، وقتی مکرر بشه، وقتی که خیلی خیلی مکرر بشه اونقدری که تو باورش کنی اونقدری که ردش عمیق بمونه توی ذهنت اونوقت فکر می کنی که واقعا اتفاق افتاده یه روز دوری اون قبلنا یا شایدم یه روز دوری اون بعدنا دیگه فکر و رویا و خیال و آرزو نیست میشه خاطره خاطره ی واقعی حالا به خاطره هات فکر می کنی به جای رویا ساختن. |
...
شب که میشه
میام خونه میرم تو اتاقم ٬ در رو میبندم بارون که میاد صداش میپیچه تو اتاق. به صداش گوشم میدم و با خودم فکر میکنم صداش عجیبه. چراغا رو میبندم و روی تخت به دیوار تکیه میدم و به صداش گوش میکنم. اتاق که تاریک میشه چشمم دیگه چیزی رو نمیبینه. اینجا تاریکه ٬ چشمهام رو باز میکنم و تو تاریکی دور و برم رو میگردم. چیزی پیدا نمیکنم و ... بازم گوش میدم. صدای خوردن بارون روی شیشهست اتاق خوابم پنجره داره ٬ به صداش گوش میدم و کمکم میفهمم ... بیشتر از اینکه صدای بارون باشه ٬ صدای شیشهست . دیدی چشمای آدم به تاریکی عادت میکنه ٬ بعد کم کم همه چیزایی که تا حالا تو تاریکی گم بوده رو میبینی ؟ انگار یه کم که توی تاریکی بمونی از توی چشمات یه نوری میاد بیرون و اون چیزایی که تاریک بوده رو روشن میکنه. حالا میبینم. چشمام رو میبندم ... هنوزم میبینم. کوچیک بودم٬ خیلی کوچیک. خونمون نزدیک میدون بهارستان بود. میدون بهارستان رو دوست داشتم. خونمون طبقهی اول بود. یه حیاط داشت که من همیشه توش با دیوار خونه فوتبال بازی میکردم. ساعتها و ساعتها و ساعتها. یه طرف زمین من بودم ٬ یه طرف زمین دیوار. من و دیوار با هم دوست بودیم. چشمم رو که باز میکنم بازم همون دیواره رو میبینم. یاد بابام میفتم. بابام اونموقعها موتور داشت. اونموقع ها ما ماشین نداشتیم. من فکر میکردم ماشین مال آدمهای خیلی پولداره ٬ من فکر میکردم وقتی که ما ماشین دار بشیم خیلی پولدار میشیم. فکر میکردم وقتی ما پولدار بشیم مامانم مجبور نیست منو از کوچه پسکوچه ها بیاره خونه که دیگه من جلوی اسباببازی فروشیها وانستم و اونا رو نگاه کنم. البته من هیچوقت از مامانم نمیخواستم چیزی واسم بخره ٬ ولی خب اون میدونست که من دلم میخواد و نمیخواست ببینه من دلم میخواد و اون نتونه بخره. بابام صبحا میرفت سر کار٬ قبل از اینکه من از خواب بیدار بشم و برم مهدکودک. چشمای آدم به تاریکی که عادت میکنه همه چی رو میبینه. میبینم که وقتی بابام شب با موتورش از سر کار برمیگشت من میدوئیدم دم در. میخندیدم ٬ خوشحال میشدم که اومده خونه دیدنش خوب بود. خیلی خوب بود. آخه مامانم تو روز خیلی وقتا دعوام میکردم. بابام دعوام نمیکرد (کم دعوام میکرد). بغلم میکرد. بابام خیلی بزرگ بود. اونقدر بزرگ بود که برای اینکه من بتونم بپرم بغلش جلوی در کیفش رو میذاشت روی زمین و دو زانو میشست جلوی در و دستش رو باز میکرد تا من بتونم بغلش کنم. من همیشه فکر میکردم بابام خیلی مرد قویایه ٬ چون وقتی کنارش راه میرفتم اون از من خیلی بلندتر بود و قدماش خیلی بلند. من باید میدوئیدم تا بهش برسم. بعضی وقتا که با خودش شیرینی میخرید میاورد خونه خیلی خیلی خوب بود. من نون خامهای خیلی دوست داشتم. بابام بعضی وقتا میومد خونه و با خودش نون خامهای میاورد. من نمیدونستم واسه چی اون شیرینی رو خریده ٬ فکر میکردم واسه من خریده ٬ بعدنا فهمیدم که خیلی وقتا واسه من نبوده واسه مامانم بوده ولی میداد من. مامانمم اینجوری راضی بود البته٬ کلاً خانوادهی خوبی بودیم ٬ سر این چیزا دعوامون نمیشد. من بابام رو دوست داشتم. هنوزم صدای بارون میاد. صدای بارونی که میخوره به شیشهی اتاقم. سرم رو میچرخونم و به پنجره نگاه میکنم. چشمام رو میبندم و به اتاق خونهی کودکیم فکر میکنم. سعی میکنم. نمیتونم. چشمام رو باز میکنم و بازم به صدای بارونی که به شیشه میخوره گوش میدم. یادم میاد که وقتی که کوچیک بودم اتاقم پنجره نداشت. چند وقت بعد خونمون رو عوض کردیم. خونهی جدیدمون بزرگتر بود. یه حال بزرگ داشت ٬ که واسه منی که خیلی کوچیک بودم ٬ خیلی بزرگ بود. خونهی جدیدمون حیاط نداشت ٬ ولی من توی هال بازی میکردم. هالمون چهار تا پنجره داشت. یه راهروی باریک داشت خونمون که تهش اتاق خوابا بود. اتاق من از همه کوچیکتر بود. اتاق من ٬ بازم پنجره نداشت. ما پولدار شده بودیم. چون بابام میخواست ماشین بخره. من هر هفته باهاش میرفتم پارکینگ بیهقی که تو میدون آرژانتین بود. من واسه بابام دنبال ماشین میگشتم. ما ماشین خریدیم ٬ من ماشینمون رو خیلی دوست داشتم. بابام برامون شیرینی خرید. من شیرینی نون خامهای خیلی دوست داشتم. من کمکم بزرگ میشدم. مدرسه میرفتم. راهنمایی که میرفتیم رفتیم طرفای چهارراه پاسداران. خونهی اونجامون رو هم خیلی دوست داشتم. اتاقم رو هم همین طور. حیاطش رو هم همین طور. توی حیاطش هم فوتبال بازی میکردم ٬ هم بسکتبال هم اینکه باغچه داری میکردم. من از مدرسه که برمیگشتم میرفتم پیچشمرون سوار تاکسی های چارراه پاسداران میشدم. اون موقعها کرایهشون ۳۰ یا ۳۵ تومن بود. قیافهی خیلی از رانندههاشون رو یادمه. پیر بودن بعضیاشون ٬ با ریشا و موهای خیلی سفید. خونهی جدیدمون خوب بود. بزرگ بود ٬ شایدم من خیلی کوچیک بودم ٬ نمیدونم. ولی اتاق من هنوزم پنجره نداشت. تا حالا هیچوقت به این فکر نکرده بودم که اتاقام هیچوقت پنجره نداشت. هر خونهای که میرفتیم تقریباً معلوم بود کدوم اتاق اتاق منه. کوچیکترین اتاق و دنجترین اتاق همیشه مال من بود. چون داداشام دوقلو بودن با همدیگه تو یه اتاق باید زندگی میکردن ٬ من که تنها بودم اتاق کوچیکه رو بر میداشتم. همیشه از اتاقای کوچیک خوشم میومد. جای دنجی که فقط مال من باشه رو دوست داشتم. روزی که من آخرین امتحان دورهی راهنماییم رو دادم از اون خونه بلند شدیم. وقتی که از پاسداران میرفتیم ٬ کرایههای پیچشمرون تا چارراه پاسداران شده بود ۷۵ یا شایدم ۱۰۰ تومن. اومدیم اکباتان. من٬ عاشق اکباتان شدم. خیلی زود. خیلی زیاد. خیلی. وقتی میومدیم اکباتان کرایههای اکباتان تا میدون آزادی ۲۵ تومن بود. من دیگه بزرگ شده بودم. بعد از یه مدت ما دو تا ماشین داشتیم. من یه اتاق کوچولو داشتم که هنوزم پنجره نداشت. من قدم از بابام خیلی دیگه کوتاهتر نبود. من دیگه بابام رو هیچوقت بغل نمیکردم. حتی خیلی وقتا به نظرم بابام مرد بزرگ و قویای نبود. من مادرم رو هم بغل نمیکردم. مادرم با من خیلی حرف میزد. تمام حرفای دنیاش رو میاورد و به من میگفت. من گوش میکردم. مادرم منو خیلی دوست داشت. چون من کسی بودم که اون میتونست بیاد و حرفاش رو به اون بگه و اونو دوست داشته باشه و براش گریه کنه و اون راهنمائیش کنه . مادرم مهربون بود. خیلی. مادرم به نظر مهربون نمیرسید ولی خیلی مهربون بود. مثل یه طفل معصوم بود. با این حال من هیچوقت اونرو بغل نکردم. هیچکدوم از هزار باری که پیشم نشست و گریه کرد ٬ هیچ کدوم از هزار باری که تولد گرفت برام و روز مادر شد و خیلی از هزار بارای دیگه. پدرم هر روز پیر تر شد. من هر روز بزرگتر شد. من اتاقم تنگ بود. پنجره نداشت ٬ هواشم خفه بود. من همیشه توی سالن درس میخوندم. زیر نور لوسترامون. سال کنکور هر شب تا صبح چراغ سالنمون روشن بود و من درس میخوندم. همسایهی روبروییمون یه پیرزن بانمک و سادهای بود که یه دختر چند سال کوچیک تر از من داشت. من بعضی وقتا که میرفتم خرید کنم پیرزن رو توی آسانسور میدیدم. من بهش سلام میکردم و اون از اینکه من بهش سلام میدم خوشحال میشد. اون منو دوست داشت. اون از روشن بودن هر شب چراغ سالنمون فهمیده بود که من درس میخونم و برای کنکورم دعا میکرد. من هر روز از البرز تا اکباتان تخیل کردن رو تمرین میکردم. اوتوبوس های شلوغ انقلاب-آزادی و امامحسین-آزادی رو خیلی دوست داشتم. دوست داشتم جلوی جلو واستم و راننده رو نگاه کنم که خونسرد رانندگی میکنه و تعجب میکردم که چرا هروقت با هرسرعتی که داره میره میتونه اوتوبوس رو به موقع نگه داره تا به ماشینای جلویی نخوره. دوست داشتم بزرگ که شدم رانندهی اتوبوس شم. هرروز تو اکباتان واسه خودم قدم میزدم. همیشه دیر میرسیدم خونه. من هنوزم نون خامهای دوست داشتم. برادرام هم همینطور ٬ اونا هم نون خامهای دوست داشتن. گاهی که من از دانشگاه برمیگشتم از شیرینی فروشی زیر بازارچهی بلوک ۹ نون خامهای میخریدم و شبا با خودم میبردم توی خونه. گاهی از بابام پول میگرفتم و میرفتم برای خودم و داداشام و خودمون شیرینی میخرید. من بزرگ شده بودم. من بزرگتر شدم. من اونقدر بزرگ شدم که دانشگاهم تموم شد. من اونقدر بزرگ شدم که کرایههای تاکسی های اکباتان تا آزادی از ۳۰ تومن شده بود ۱۲۵ تومن. من اونقدر بزرگ شدم که وقت رفتنم شد. من رفتم فرودگاه. توی فرودگاه شیشههاش منو ترسوند. من توی فرودگاه پدرم رو بغل کردم. توی بغلم فشارش دادم. من توی فرودگاه مادرم رو بغل کردم. توی بغلش گریه کردم مادرم هم گریه کرد. من خیلی بغلش کردم. و حسرت خوردم که چرا تا به حال بغلش نکرده بود. من از دیوارهای شیشهای فرودگاه رد شدم. و بزرگتر شدم. خیلی بزرگ. خیلی بزرگتر. اونقدر بزرگ که دیگه همهجا تنگمه. خیلی خیلی تنگمه. به پنجرهی اتاقم که نگاه میکنم ٬ میبینم که خیسه بارون بهش خورده. با خودم به همهی اتاقایی که داشتم و پنجره نداشت فکر میکنم. به پدرم فکر میکنم به مادرم به خانوادهم به بارونی که میخوره به پنجرهی اتاقی که دوسش ندارم. من باید یه نفس عمیق بکشم. باید بتونم یه نفس خیلی عمیق بکشم. Down by the lake a warm afternoon - breezes carry children's balloons. Once upon a time, not long ago, she lived in a house by the grove. And she recalls the day, when she left home... Long good-byes, make me so sad. I have to leave right now. And though I hate to go, I know it's for the better. Long good-byes, make me so sad. Forgive my leaving now. You know I'll miss you so and days we spent together. Long in the day moon on the rise - she sighs with a smile in her eyes. In the park, it's late afterall, she sits and stares at the wall. And she recalls the day, when she left home... |
...
از بازی کردن بدم میاد.
از بازی دادن بدم میاد. از اسباب بازی بودن و اسباب بازی شدن و اسباب بازی کردن بدم میاد. از جنده کردن دوست داشتنم بدم میاد. از هیجانی که بخواد ارزشام رو به بازی بگیره بدم میاد. از شک کردن بدم میاد. هر چند از مطمئن بودنم بدم میاد. از غریبهها خوشم میاد. از اینکه غریبهها رو بیارم تو رویاهام خوشم میاد. از نزدیک شدن به آدما خوشم میاد. از اینکه سرم به سنگ بخوره خوشم میاد. حتی از اینکه سرم هی به سنگ بخوره هم خوشم میاد. از اینکه بترسم یه هو و عوض بشم بدم میاد. از اینکه یه هو آدم تکون بخوره و فکر کنه شاید من اشتباه میکنم بدم میاد. از اینکه از رو قواعد و اصول بازی کنم بدم میاد. از تناقض خوشم میاد. از تناقضای خودمم خوشم میاد. از توضیح دادن خودم بدم میاد خیلی بدم میاد. از اینکه آدما توضیح بخوان هم بدم میاد. از ضعیف شدن خوشم میاد. از اینکه گارد نگیرم و نقطه ضعف بدم تا بتونم نزدیک بشم خوشم میاد. از لخت شدن خوشم میاد از اینکه بعضیا فکر میکنن آدمای قوی دوست داشتنیترن بدم میاد. از آدمای احمق بدم میاد. از اینکه شب روی تخت بخوابم بدم میاد. از اینکه شب روی تخت تنها بخوابم خیلی بدم میاد. ولی اگه بشه تو اتاق سیگار کشید و همه جا تاریک باشه و سرخی نوک سیگار فقط معلوم باشه اونوقت یه کم خوشم میاد. از دود قلیونی که سنگین و سفید نباشه و خیلی ریش ریش نشه خوشم نمیاد. از اینکه تنهایی سفر کنم خوشم میاد. از فرودگاه بدم میاد از اینکه آدمایی که ارزش ندارن رو تو رویاهام راه بدم بدم میاد. از اینکه روی زمین سفت بخوابم خوشم میاد. از اینکه اساماس بزنم دیگه بدم میاد. از تلفن زدنی که کسی گوشی رو برنداره بدم میاد. از نامه نوشتن خوشم میاد. از نامه نوشتن اگه میدونستم بعد از خونده شدن نامههه خودبهخود نابود میشد خیلی خوشم میومد. از وقت تلف کردن خوشم میاد. از دخترای لوس خوشم نمیاد ولی از دخترایی که لوس نیستن و خودشون رو لوس میکنن خوشم میاد. از صدای دخترا وقتی که خوابآلودن خیلی خوشم میاد. از خیره نگاه کردن به غریبهها خوشم میاد. از نگاه کردنِ از نزدیک به دو نفر آدمی که همدیگه رو بوس میکنن حتی اگه همدیگه رو دوست هم نداشته باشن و الکی بوس کنن خوشم میاد. از بغل کردن خیلی خوشم میاد. از درد کشیدنم خوشم میاد. از سفت شدن و کشیده شدن عضلههای گردن خیلی خوشم میاد٬ به شرطی که از خنده نباشه ٬ یا از درد باشه یا از گریه. از پاک کردن اشک یه نفر اگه آروم گریه کنه خیلی خوشم میاد. یه ساعت بود که جهت گردشش برعکس (پادساعتگرد) بود٬ از اونم خیلی خوشم میاد. از ساعت مچی محمد که توش هیچ عدد و رقمی نداشت و کلاً یه عقربه فقط داشت هم خوشم میاد. از فراموش کردن بدم میاد. از فراموش شدنم بدم میاد. از آدمایی که خیلی واقعین و همهش تو واقعیتن خیلی خوشم نمیاد. از دریا خوشم میاد. از آبی دریا خوشم میاد. از رنگ آبی خوشم میاد. از نگاه کردن به سکس دونفر که تشنهی هم هستن خیلی خیلی خوشم میاد. از سکس وقتی که چشماش رو با دستمال میبندم و گیجش میکنمم خوشم میاد. از لحظهای که تمام تنش منقبض میشه و چشماش رو میبنده و دستام رو تو پنجههاش فشار میده هم خیلی خوشم میاد. از سکس بدون دوست داشتن خیلی خوشم نمیاد ولی از سکس کلا خیلی خوشم میاد. از نقاشی کشیدن رو تن یه نفر دیگه خوشم میاد ٬ به خصوص با نوک انگشتام. از آروم حرف زدن زیر گوش طوریکه موهاش روی صورتم بیفته و لبام به گوشش بتونه بخوره خوشم میاد. از بارون خوشم میاد. از راه رفتن زیر بارون خیلی خوشم میاد. از بغل کردن کسی که زیر بارون تند خیلی خیس شده و داره آب ازش میچکه و لباساش چسبیده بهش خوشم میاد . اگه گریه کرده باشه اونوقت خیلی بیشتر خوشم میاد. از جنده شدن حرفایی که واسم مهمه بدم میاد. از اینکه از خیلیایی که باید بدم بیاد بدم نمیاد بدم میاد. از اینکه از خیلیا که نباید خوشم بیاد ٬ خوشم میادم خیلی بدم میاد. از اون ضربالمثله که میگه از هر دست بدی از همون دست میگیری هم خوشم میاد. از اینکه اعتقاد دارم همه تو همین زندگی و تو همین چند روزه هر کاری با هر کسی بکنن خیلی زود جوابش رو میبینن و به خودشون برمیگرده هم خوشم میاد. از دختر کوچولوی توی قصه که داره قصه میگه خوشم میاد. از بچه دار شدن بدم میاد. از اینکه پدر کسی باشم بدم میاد. از اینکه بعد از ۲۰ سال یکی بیاد و به من بگه تو پدرمی ولی خوشم میاد. از اینکه دلم میخواد از کسی یه بچه داشته باشم ولی کلاً دلم نمیخواد بچهداشته باشم بدم میاد. از اینکه این همه قاطی میکنم بدم میاد. از پیغام گذاشتن رو تلفن بدم میاد. از عوض شدن صدای آدما خیلی بدم میاد. از اینکه مجبور شم صدای خودمم عوض بشه هم بدم میاد. از قصه خوندن واسه یکی که خوابش ببره خوشم میاد. از قصهی مورچه و غول چراغ جادو هم خوشم میاد. از اینکه وسط قصه گفتنم خوابم ببره و شونهم رو بگیره تکون بده بگه خب بعدش چی شد هم خوشم میاد. از اینکه اونقدر کارت تلفن و مینِت داشته باشم که هیچوقت مجبور نشم تلفنی رو قطع کنم هم خوشم میاد. از اینکه بعضی وقتا مجبور میشم مؤدت باشم و خونهی کسی که میرم تلفن حرف نزنم بدم میاد. از اینکه از پرواز جا بمونم خوشم میاد. از کف دستم بدم میاد. از خوندن کف دست آدما خوشم میاد. از خوندن قیافهی آدما خوشم میاد. از گوشهی لب دخترا خیلی وقتا خوشم میاد. از اینکه هنوز بغلکردن خاص خودم رو دارم خوشم میاد. از اینکه هنوز یه جاهایی هست که میتونم ببوسم و بوسیدنش جنده نشده خوشم میاد. از جندهها هم خوشم میاد. حتی خیلی خوشم میاد. از جندههایی که فیلسوف هستن خیلی خیلی خوشم میاد. از دخترای معصومم خیلی خوشم میاد. از نگاه سرد خیلی خوشم میاد. از پاک کردن دونهی اشکی که داره رو صورت میغلته و میاد پایین و هنوز گرده خیلی خوشم میاد. از اینکه با پشت انگشتم صورت و گردنش رو ناز کنم خوشم میاد. از اینکه انگشتام بلدن رو تنش اونجوری که باید بلغزن ٬ بلغرن هم خوشم میاد. از اینکه هنوز به خدا اعتقاد دارم خوشم میاد. از اینکه کاری به کارای خدا ندارمم خوشم میاد. از تائوایزم خیلی خوشم میاد ٬ از اینکه من پیغمبر همون دینی باشم که چندصد هزار سال پیش یکی پیغمبرش بوده هم خوشم میاد. از اینکه کلی حرف با خودم ببرم سفر و دست نخوره برگردونم بدم میاد. از اینکه حرفام جنده نشدهن ولی خوشم میاد. از تلفنای نصف شب خوشم میاد. از اینکه هنوز دلم واسه خیلی چیزا و خیلی کسا تنگ میشه خوشم میاد از چیزی که دارم بهش فکر میکنم بدم میاد ازش میترسم ازش خیلی میترسم از تو هم میترسم از آخرشم میترسم از اینکه اینهمه میترسم هم بدم میاد. خیلی. ولی دوسِت دارم. همین. |
...
کم پیش میاد که من یه چیزی تو این وبلاگا بخونم که خیلی هیجانی بشم و حس کنم اااا این طرف چه خوب حرف منو گفته. این اتفاق تا اونجایی که یادمه چند بار سر قصههای شاهین و وبلاگ دلتنگستان افتاد. بعد از کلی وقت خوندن این حرفا خب خیلی چسبید. البته من با آقامون از قدیم قدیما (زمان اصحاب کهف) دغدغههای مشترک زیاد داشتیم (عمو جغد شاخدار و بنر و این حرفا ) ... خواستم بگم که من الان کلی احساس فرهیختگیمه ٬ منم دلم میخواد این حرفا تو وبلاگم باشه ٬ کلمه به کلمه. قول میدم روزی که دوباره ادعای پیغمبری کردم یه چپتر کتابمو بدم دست آقامون.
از اول بگم که قصدم از نوشتن اين، نوشته شدنش توی وبلاگمه، شايد چند نفر بخوننش و حس کنن تصوراتشون ديوانگی نيست، بلکه بالاتر از اون فرهيختگيه ، برانگيختگی از منجلابيه که هممون توش هستيم ، نه اينکه اين برانگيختگی بايد حتمن سرانجامی داشته باشه و نه اينکه اين برانگيختگی بايد حتمن توی شهر فيزيکی ما ديده بشه و نه حتی اينکه کسی متوجه بشه که اصلن کسی برانگيخته شده . جنس اين بيداری رو کسی نميتونه بفهمه که خودش خوابه ، اين بيداری بدون اينکه خواب آلوده ها متوجهش بشن ، اذيتشون ميکنه و بدون اينکه بفهمن که دارن توی خواب راه ميرن ، خودشون رو آگاه تصور ميکنن و توی خواب داد و بيداد ميکنن ، وقتی برای يه بيدار ، یکی که خوابه توضیح میده که "خواب نیست" ، نمیتونی بهش بفهمونی بیداری چیه ، مگر اینکه چشمهاش باز شن که اونهم دست تو نیست. دارم پیچیدش میکنم . شاید اگر جهان الانمون رو یکم بیشتر بگم ، بهتر شه. داریم توی یه دنیایی زندگی میکنیم که نه یادمون میاد از کجا اومدیم ونه میدونیم کجا میریم. هرکس هم حرفی بزنه از تخیلات درونیش یه چیزی در آورده و واقعن مدرکی نیست ، برای اکثر آدمها، که چی میشه ، اصلن ما چی هستیم، زمین کجاس ، بالای زمین کجاس ، پایینش چی؟ همیشه فکر کردیم که روسیه و سیبری و کانادا بالان و استرالیا و آمریکای جنوبی پایین ، در صورتی که اصن این فقط یه فرضه ، یه قرارداده ، توی همه نقشه ها، فرض کنیم که استرالیا و قطب جنوب و ... بالا بودن ، روسیه و قطب شمال پایین ، نقشه جهان برعکس اون چیزی میشد که تاحالا دیدیم؛ یه سری زمینهای نوک تیز رو به هوا . نوک هند ، تیزه ، نوک آفریقا ، تیزه ، نوک آمریکای جنوبی ، تیزه ، جنوب اکثر ساحلهای زمین ، نوک تیزن . این زمینی که نوک همه قاره هاش تیزن یه روزی یه جزیره ی گرد بزرگ بوده ، و بقیه دریا ، فرض کن یه کره توی آسمون پیدا کنیم که همش آب باشه جز یه دایره خشکی وسطش ، عجیب نیست یکم؟ شبیه چشم میشه ، یه کره چشم توی آسمون ، که این جزیره گرد، یهو، همزمان ، شروع شده از هم جدا شدن و الان که بشر توش شاشیده و ریده وخورده . این شکلیه ، با قاره های نوک تیز . که اگر برعکس باشه همونطوری که گفتم میشه شبیه چی؟ من میگم آتیش. روسیه و سیبری و شمال آمریکا پهنه ، پایین شعله، و همینطور که میاد بالا، زبونه های آتیش میان بالا تا سر نوکهای تیز قاره ها. توی این سرزمین ، زمین ، انواع و اقسام حیوون داریم که ناگهان ، بر اساس یه جهش ژنتیکی ، موجودی از میمونها در اومد که بیشتر از یه تغییر در مغز با بقیه فرق داشت؛ ایستاده راه میرفت ، موهای تنش شدیدن کم شدن، حنجرش قدرت در آوردن کلی صدا رو پیدا کرد، هوش زیادی بدست آورد، حرف میزد، میرقصید. همین چند صفت باعث شد تا این موجود با موجودات دیگه فرق شدیدی بکنه و تا امروز اینهمه شکل زمین رو عوض بکنه. بشری که الان میشناسیم فرق زیادی با بشر اولیه نداشه ، جز پدرانش، در واقع شاید اگر پدران و مادران چندین هزار سال پیش ما ، الان بدنیا می اومدن، مدرسه میرفتن، دانشگاه میرفتن، سر کار میرفتن ، دانشمند یا مهندس یا هنرمند یا کارگر میشدن. باز هم اتفاقات عجیب دیگری افتاده، میمون راحت طلب، مثلا از چین و مغولستان راه افتاده به سمت قطب شمال . طی چندین سال ، با اون امکانات اولیه ، از قطب شمال رد شده، به آمریکای شمالی رسیده و بعد دوباره به سمت جنوب حرکت کرده و در آمریکا ساکن شده... چه چیزی ، واقعن چه چیزی هشتاد سال ، پنجاه سال ، چهل سال ، یک قبیله از انسانها رو وادار کرده تا از قطب عبور کنند ، تا به سرزمین پر دار و درختی مثل آمریکای شمالی برسند. قطعن آنها میدانستند که در این سفر، هدفی دارن ، سرزمین موعودی ، چیزی که ارزش جان دادن و تحمل چندید سال مسافرت در قطب را داشته باشد. میگویند انسان کشاورزی را کشف کرد و فهمید که میتواند با کاشتن دانه ، مزرعه درست کند ، تصور من از این جمله همیشه این بود که بشر نابغه (!) یک مشت گندم دستش گرفته است، زمین بایری را پیدا میکند، آنها را آنجا میکارد، صبر میکند تا گندم درآید و بعد مقداری از آنرا مصرف میکند و مقداری را دوباره میکارد و بعد از اینکه فهمید میتوان این کار را هرسال کرد ، آنجا ساکن شده. ولی گندم گیاهی است که دیم رشد میکند ، انسان به یک مزرعه آماده رسیده . کنار آن نشسته ، از گندم آن خورده، مزرعه تمام نشده است، سال بعد دوباره آنجا مزرعه جدیدی سبز شده. انسان فهمیده که میتواند کنار آن دشت بنشیند و هر سال از آن گندم بخورد و دیگر لازم نیست دنبال حیوانات بدود. بعد از مدتی هم یاد گرفته که میتواند گندم را جای دیگری بکارد و از آن بخورد. بشر رشد کرد، صاحب تمدن شد. ولی بشر متمدن همان بشر اولیه است، با این تفاوت که بیشتر از زبان خود استفاده میکند؛ مینویسد ، جمله هایش طولانیتر شده، بعد از اینکه شروع به نوشتن کرد، مسایل جدیدتری اضافه شد، علم بوجود آمد. آن زمان علم چه بود؟ ما نمیدانیم که چرا سنگ به زمین می افتد...؟ نه ! آنها شک نداشتند که چرا باید سنگ به زمین بیفتد. سیصد سال پیش بنده خدایی فکر کرد که چرا باید سنگ به زمین بیفتد، نتیجه گرفت که جاذبه ای هم وجود دارد! علم همیشه بر سر چیزهایی که کشف شده دعوا دارد و چیزی در عالم نیست ، شبیه به علم ، که بگوید ما هیچ نمیدانیم و میخواهیم تازه کشف کنیم که چه نمیدانیم. علم همیشه از زبان مملو است. علم همیشه به خود اتکا دارد و هرگاه که از ایرادی بگیری ، به پدر خود؛ زبان ، متصل میشود و شروع به سخنرانی میکند تا هر چیزی را که در طبیعت علتش را نمیدانیم ، بگوید که میدانیم. ولی همین علم که من به توهین و مسخره اش گرفتم ، بشر را به امروز رساند ، راهها را شاهراه کرد، کلبه ها را برج کرد، اسبها را لامبورگینی و کرجی ها را ناوشکن. بشر در تمام مدتی که با علم درگیر بوده به خود میبالد که "من" توانستم ، اما هیچوقت شاید فکر نکرد که اگر پرنده ها نبودند، "من" کی به یاد پرواز می افتادم. وقتی پرنده ها را میدید ، از اینکه روزی بتواند پرواز کند در شک بود. فرض کن پرنده ها را هم نمیدید. شاید باورش نمیشد که آسمان ، میتواند جایی برای عبور باشد. علم روز اولی که مس را کشف کرد ، مس سر نیزه شد. آهن را کشف کرد، شمشیر و سپر شد، هواپیما را کشف کرد، بمب افکن شد، ماشین را کشف کرد، تانک شد، جوشش هسته را کشف کرد، بمب اتم شد ، ماهواره را کشف کرد، موشک بالستیک شد. تمامی ، اصرار میکنیم ، تمامی کشف ها و اختراعات بشری ابتدا در جنگ وارد شد و چند سال بعد از آن در زندگی روزمره بکار رفت. حاکمان بشر از ابتدا روءسای جنگ بوده اند، جنگ بود که او را شب و روز بیدار نگه میداشت تا فکر جدیدی برای بقا کند. گرسنگی او را وا میداشت که بفکر جمع آوری آذوقه پیدا کردن راه حل برای تولید بیشتر و نگهداری آن بکند. تصورش را بکن، سرزمینی به شکل آتش ، که زبان حکمرانی میکند ، جنگ اولین خانه ایست که بشر برایش تلاش میکند و همه از زحمت و رنج و سختی زندگی در آن آگاهند. کجاست اینجا؟ از خیالات گذشتگان ، یا پدران و مادران ، یا اجداد خود بیرون بیاییم . باز به شکل جهانمان نگاه کنیم . در دنیایی هستیم که نمیدانیم از کجا آمده ایم . صورت موجودات اطرافمان را میبینیم و لحظه ای شک نمیکنیم که آنها ، کی هستندو موجوداتی با دو عضو ، که سر هر عضو، زائده های ریزتری دارند که قادرند با آنها اجسام را بگیرند و جابجا کنند و به آنها "دست" میگویند. "دست" کلمه ای است مثل "شامپو" با این فرق که سه حرف است و "شامپو" پنج حرف. صدای آنها نیز فرق دارد. "دست" به معنی آن عضوی است که در سمت چپ و راست بدن انسانها وجود دارد. همینقدر بدیهی. بچه ها انسان ، همگی چشمهای گرد ، ابروهای نسبتن موازی ، گردن های راست ، صدای آرام دارند و با تمئنینه (؟) حرف میزنند. از یکسری از اتفاقات خوششان می آید و بعضی اتفاقات دیگر آنها را ناراحت میکند. تا وقتی که قادر به صحبت کردن نیستند ، جز از عده ای از انسانها، از چیز دیگری نمیترسند ، چاقو ، ارتفاع ، تاریکی و خیلی چیزهای دیگر ، برای آنها ترسناک نیست. تا وقتی که پا به سن میگذارند و با تعالیم آدم بزرگها ، شروع به ترسیدن میکنند. با بزرگ شدن رفتار آنها شروع به تغییر میکند ، چشمهای آنها کم کم شبیه به گربه سانان میشود ، ابروهایشان اخم کرده یا شوریده میشود، تندتر صحبت میکندد و به هیچ وجه دیگر تمئنینه ندارند. شروع به قوز کردن میکنند . این اتفاقات هر کدام برای هر کسی از یک سنی شروع میشود. بعضی تا آخر عمر قوز نمیکنند یا چشمهای آنها تغییر حالتی نمیدهد . اما چیزی که مشترک است ، طی یک اتفاق عمومی ، اکثر بچه های انسان، تغییر میکنند، تن صدایشان از حالت نجوا و تمئنینه در می آید، با تن بالا و با لحن حکم کردن و دستور دادن و نصیحت کردن، حرف میزنند. ابروهایشان اخم میکند، شکل ابروها به مرور زمان ثابت میشود و حتی در حالت خوشحالی هم در صورت آنها میماند. چشمها از حالت خونسردی خارج میشود و شکل برافروختگی و خشم در آنها بوجود می آید، سفیدی چشم بیشتر از قبل سفید میشود و چشم بیشتر از حد معمول باز میشود. موقع خندیدن هم اخم میکنند . قوز میکنند و هر چه انسان سرخورده تری باشند ، بیشتر خم میشوند ، سر خوردگی شاید اولین عامل همه ی این تغییرات باشد، چیزی از جنس گرسنگی که به او اجازه وحشی بودن میدهد، به او اجازه میدهد خشمگین بماند و به او یاد آوری میکند که عوامل سرخوردگی او ، دیگران هستند. حمله به دیگران را مجاز و حق او میداند. عنصری که که "کاملن منطقی" است. دلیل های "درستی" دارد و هدف او بقاست. در میان بشرهای دیگری که از بچگی به او ترسیدن را آموخته اند ، بشرهای دیگری که برتری آنها ، نشانه کمتر دیگران است . کسانی که هر روز با پوشیدن لباس بهتر (گرانتر ، زیباتر ، جدیدتر ، خوش سلیقه تر، ... تر ! ) سعی میکنند خود را بالاتر ( قویتر ، بیشتر ، ... تر ) از او بیاورند و در چیزی که "بالا" برایش معنی داشته باشد "پایین" نیز تعریف شده. از خشم کمی جدا شویم. بچه انسان را بیاد بیاوریم؛ بچه انسان که از چیزی نمیترسید، راست راه میرفت, چشمانش "معصومیت" داشت ، وقتی کسی را با لباس بهتر میدید، لبخند میزد و دست بطرفش دراز میکرد. اما چند سال بعد، وقتی او را میدید، کسی در ذهنش حرف میزد؛ "او از تو بهتر است، تو نمیتوانی آن لباس را داشته باشی ، آن لباس گران است ، تو پول نداری ، کاش آن لباس مال تو بود، به بدن او بیقواره است ، تو خیلی بهتر از او میتوانستی از آن لباس استفاده کنی ، آنیکی لباس تو از این لباس خیلی بهتر است، تو خیلی چیزها داری که او ندارد، .... " همه حرفها "منطقی" ، "درست" و "قابل قبول" است . گفتم کسی در ذهنش حرف میزد، چرا نگغتم "فکر میکرد" ؟ فکر میکرد. فکر کردن وسیله یادگیری ماست؟ آیا وقتی بچه بودم بهتر یاد میگرفتم از دنیا یا اکنون؟ فکر کردن چیزی به ما یاد داده است؟ نه ، همیشه در ذهن ما از مسائلمان پارادوکس ساخته، آنها را پیجیده تر کرده که به هیچ نتیجه ای هیچوقت نمیرسند، هیچوقت هیچ مساله مهمی را در ذهنمان نتوانسته ایم با فکر کردن حل کنیم . توضیح میدهم . مسائل بزرگ و مهم زندگی ما، بعنوان مثال مسائل عشقیکه از بزرگتری مساله های فکری هرکدام از ما بوده و هستند. همیشه یکسری نتیجه گیری های پشت سر هم میشود و یک سوال باقی میماند "دوستم داره؟ دوستم نداره؟" بارها و بارها به این سوال فکر میکنیم . از اتفاقات نتایج "منطقی" و "درست" میگیریم. اما هیچوقت جواب را بدست نمی آوریم . در عوض به چه چیزی دست پیدا میکنیم ؟ بقیه مسائل چی؟ پول ، درآمد ، همیشه یکسری سوال و جواب و راه حل پشت سر هم و یک پارادوکس با بینهایت مجهول و چند معلوم. آینده، بینهایت تخیل ، دیالوگها در آینده که هیچکدام جواب به چیزی نیستند. اصلن چیزی نیستند و هیچگاه واقعی نمیشوند. چه موقع متوجه چیزی شده ایم ؟ لحظه ای که چیزی را حس کرده ایم . با وجود آنکه میگوید "دوستت دارم" ، حس میکنیم که اینطور نیست، و بعدها ثابت میشود که اینطور نیست. میبینیم (نوعی حس کردن است) که اینجا یک در است. بو میکنیم که غذا اینجاست، میشنویم ... لحظه ای که بوی غذا را حس میکنیم ، احتیاجی نیست که کسی در ذهنمان بگوید " بوی غذا آمد ! " تمام حقایق زندکی را حس کرده ایم ، فکر نکردیم. کسی که در ذهن ما برایمان فکر میکند؛ معمولن موقع رنج و سختی حضورش محسوس تر است ، فکر کردن در رنج و سختی ، توی فکر فرو رفتن ، چیزی است که اکثر ما آنرا خوب میشناسیم، چه فکر میکنیم؟ اگر فکر کنیم "من آدم خوبی هستم" ، آنقدر در ذهنمان تکرار میشود، که "مغرور" میشویم . اگر فکر کنیم "من آدم ابلهی هستم" آنقدر شب و روز سراغمان می آید که "سرخورده" و "افسرده" میشویم. اگر فکر بکنیم "من آدم نرمالی هستم" آنقدر این جمله را مرهم هر دردی میکنیم که در هر اتفاقی "نرمال بودن" یک فاکتور میشود و گه گاه برای اثبات آن ، به خودمان یا دیگران دست به جنگ میبریم. "او آدم خوبی است" چه بخواهیم و چه نخواهیم به حسد میکشد ، بستگی به بزرگی روحمان به او حمله میکنیم یا ساکت مینشینیم و در سکوت او را میستاییم. "او آدم بدی است" ، تکرار این جمله برای چند بار در روز کافیست که به خون او تشنه شویم و برای جنگ با او آماده شویم. هر جمله ای را ، هر جمله ای ، هر جمله ای ! را تصور کنید که روزی ده بار ( که در واقعیت بسته به اهمیت شاید بیشتر هم بشود) تکرار کنید یکی از عواقب زیر را به دنبال دارد : حسد ، غرور ، محق دانستن خود به دزدی ، دروغ ، غیبت ، خیانت و خیلی چیزهای دیگر وقتی کسی دزدی میکند، حس نمیکند که دزدی کار خوبی است. به این نتیجه رسیده است که این حق من بدبخت است . هر چند در ادامه میگویم که دزدی و دروغ ، ممکن است ، ارزش شود. هر بار که به "منطق" و "درستی" بها میدهیم (درستی به معنی درست بودن از لحاظ ریاضی) ، به احساس خود بی اهمیتی کرده ایم، حس "درست بودن" را جایگزین "دوست داشتن" کرده ایم. حتمن لازم نیست که با "دوست داشتن" جنگیده باشیم تا منطق بر احساس پیروز شده باشد. کافیست به احساس ، کم محلی کنیم ؛ "دوست داشتن" دور میشود. دیگر برای لباس زیبایی که دیده بودیم لبخند نمیزنیم و دست بسویش دراز نمیکنیم . چون کار "درستی" نیست ، "زشت" است و جلوی مردم "ضایع" است که بفهمند دست به سمت چیزی دراز کرده ایم ، چون ما "گدا" نیستیم. دوست داشن دور میشود و منطق و خشم جلوتر می آید. حرفهای منطقی ، نتیجه گیریهای منطقی را در ذهنمان ادامه میدهیم و گاهی که با خود تنها میشویم بلند بلند فکر میکنیم و حرف میزنیم . تا جاییکه "فقط" فکر میکنیم و چیزی را از روی دوست داشتن ، انتخاب نمیکنیم . دیگر هرکس را که هر بیشتر و پیچیده تر منطق بافی کند ، بالغتر میدانیم ، دروغهای پیچیده تر ، نشان از بلوغ و عرضه بالاتر اوست و این سرازیری تا آنجا ادامه دارد که وقتی پیر شدیم ، خود آن کسی میشویم که در فکر ما حرف میزند . و خبر نداریم آنکه "دوست داشته" زندگی و حسهایش را، خیلی وقتها پیش مرده است. وقتی فکر میکنیم؛ اخمهایمان درهم فرو میرود ، به یکجا خیره میشویم ، چشمهایمان گشادتر میشوند ، سرمان پایین می افتد . کسی که توی فکر فرو رفته . روی یک میز نشسته ، یک فنجان قهوی جلوی روی اوست ، سرش به روی قهوه خم شده ، چشمهایش به حالت به قهوه خیره شده و گشادتر از همیشه است و کمی اخم کرده ، صدایش میکنی ، از جا میپرد ، چشمهایش خونسردتر میشود ، سرش را سریع بالا می آورد و اخمهایش باز میشود . کافیست چند سال فکر کند تا پشتش خم شود ، شکل ابروهایش عوض شود، بین ابروهایش چین بیفتد و چشمهایش گشادتر شوند. یک سوال، مگر من برای آنکه به چیزی فکر کنم ، لازم است تک تک کلمه ها را در ذهنم بیاورم و از آن جمله بسازم تا منظور خودم را بفهمم؟؟! جای هر کلمه کافیست یک میلی ثانیه تا آن مفهوم را بخاطر بیاورم ، حتی برای کل جمله ام ، کمتر از نیم ثانیه لازم دارم تا منظور خودم را بفهمم. پس چرا جمله ای میگویم که چند ثانیه گفتنش در ذهنم طول میکشد؟ تصورش را بکن؛ سرزمینی به شکل آتش که روزی یک جزیره گرد بوده، همزمان به شکل آتش در آمده ، زبان در آن حکمرانی میکند ، جنگ اولین خانه ایست که بشر برایش تلاش میکند و همه از رنج و زحمت و سختی در آن آگاهند. هر کس که بندگی زبان و فکرش را بکند ، از احساساتش درو میشود و دوست داشتنی ها را ترک میکند و تنها یک چیز را دوست دارد، منطق ، درستی(ریاضی) ، دلیل ، علم ، آنچه با زبان قابل مقایسه باشد ؛ پول ، زیبایی ، علم ، فکر ، زبان و هر آنچه را که با زبان نمیتوان گفت ، برایش حماقت است. کجاست اینجا؟ باز کنید چشمهایتان را و از بیداری نترسید، آنکه با فکر مهر به چشم و گوش و حسهایتان میزند، هدفش خوابیدن و گمراهی است ، از حقیقتی که در آن هستید، هدفش دوری شما از احساساتتان و چسبیدن به لغات است تا از دوست داشتنی ها فاصله بگیرید و از سرزمین به شکل آتش، تنها عذاب غرور و حسد و دروغ و کثافت آنرا بچشید. "عذاب النار" عذاب سرزمین آتش است که عده ای از آن رهایی یافته اند. چشمهایتان را باز کنید . بترسید از روز آینده ای که نمیدانید چیست. نهراسید از اینکه پول پرستان و منطقی ها ، شما را دیوانه بخوانند. تایید از آنها نخواهید ، از احساساتتان تایید بخواهید که هیچوقت دروغی نگفته اند و رسمشان دروغگویی نیست. هر چه نوشته ام ، مثالی در قرآن دارد. همه از علم من نبود ، بلکه زندگی و آدمها و شیاطین و خوبها و بدها و حیوانات و صحراها و بیابانها و نقشه ها و ستارگان و ابرها و آبهایش ، از ابتدای کودکی تا کنون به من آموخته اند. لا اله الا هو وحده لا شریک له |
...
بعضی وقتا هم گوشه ی یه کاغذ قد یه نقاشی یا نصف یه نقاشی تا میخوره موقع ورق زدن اینجوریه که یه آدمی یا نصف یه آدمی خیلی بیشتر ازونی که باید بمونن تو دنیا میمونن نصف یه آدمم یعنی مثلا تو تصادف کنی و دو تا پاهات قطع بشن چون روی دو تا پاهات صفحه ی جدید اومده و بقیه ت ولی از پشت اونجایی که تا خورده معلومی تا وقتی که خدا بفهمه و تا خوردگی رو صاف که همه ت بره زیر کاغذ جدید |
...
....... الف گفت: « خدا کنه زودتر برسیم.» ج گفت: « اولین کاری که میکنم یه دوش درست و حسابی میگیرم.» ج لحظهای فکر کرد و گفت: « مقصدمون ؟ » گیجوار تو جیبهایش را میگشت و میگفت: « تو بلیطم باید نوشته باشه . » به د خیره شد که با کنجکاوی سازش رو ورانداز میکرد: «نمدونم چی کارش کردم؟ شما بلیطتون رو دارید؟» د سرش رو بلند کرد و مبهوت گفت: « چی ؟ بلیط ؟ بلیط چی ؟ همچی که برسیم و یه کم از این دلشوره کم بشه ...» یکباره ماند و به الف که خشک و ترد کتاب را زیر انگشتش له میکرد نگاه کرد و ادامه داد: « بالاخره براتون میزنم. وقتی که برسیم. اما آخر کی میرسیم ؟ » الف به حاشیهی باریک کنار جاده نگاه کرد و نخ بنفش رود در ته دره : « به کجا کی میرسیم؟» د با خودش زمزمه کرد: «به کجا؟» شانهی ج را تکان داد : «راستی ٬ کجا باید برسیم؟» ج چانهی باریکش را خاراند و به ب که مدالش را داشت میفشرد٬ گفت: «راست میگه ٬ به کجا میرسیم شما میدونین؟» ب خندید و گفت: « دلتون شور نزنه ٬ اونجا رو نیگا کنین . اینم یه جادس مثل تمام جادههای دنیا. منتها باید یه کم روش کار بشه . اینم حتما به یه جا میرسه دیگه . » ج سرش رو جلو آورد و آروم پرسید: « اینا همش قبول ولی نگفتین به کجا ؟» ب به صورت رنگ پریدهی او نگاه کرد و گفت : « کجا ؟!! ... اینکه کاری نداره از ... از راننده میپرسیم ... آقای راننده این دوستمون میخواد بدونه که کی به مقصد میرسیم و اصلا مقصدمون کجاست ؟ » راننده از آینه به چهرههای مبهوت گرد آمده کنار هم و خیره به او نگاهی انداخت و گفت: « همین یه قلم جنس رو کم داشتیم ! مسافرای ما رو باش ! اینم سؤاله که از من میکنیین ؟! اونم تو همچین اوضاعی که چش چشمو نمیبینه ؟ مگه این هوای سگ مصبو نمیبینید ؟ مگه دره رو نمیبینین؟ میخواین هممون پرت شیم ته دره ؟ » . . . |
...
........ لحظه لحظه طول زندگيام را يکييکي ديدم. يعني کودکيام، مادرم، همسرم، حتي آينده را ديدم که قبري است و بالاي سرم نشستهاند و...
وقتي به خودم آمدم به اين نتيجه رسيدم که در اين فرصت و با سرعتي که هواپيما دارد من نميتوانم به پل برسم. يک آن نشستم. دوربين را در بغل گرفتم و مچاله شدم. از شانسي که داشتم در فاصله انفجارها قرار گرفتم، يعني يک بمب پشت سرم منفجر شد و موج انفجارش مرا گرفت و ديگري مقداري جلوتر از من منفجر شد و همينطور ادامه پيدا کرد تا اين که هواپيما کاملا دور شد. دنيايي در اين چند لحظه بر من گذشت که توصيفش سخت است. انسان وقتي مرگ را در چند قدمي خودش ميبيند همه چيز در مقابلش مرور ميشود. اين که اگر بميرد، زن و بچههايش را نبيند و خيلي چيزهاي ديگر... وقتي از جايم بلند شدم ديدم حس شرمندگي ندارم، خوشحال و راحت و خيلي سبک. |
...
اگه خدا هست اگه حرف زدن بلده اگه صدا میاد بیزحمت یه دو دقه اون آسمونا رو ول کنه بیاد پایین لطف میکنه البته ٬ ولی همین الان بیاد دو کلمه به من بگه چی کار باید بکنم من گیجمه خستممه ٬ نمتونمم دیگه فکر کنم خب ؟ ممنون. |
...
دلم کسی رو میخواد که توضیح نخواد که حس نکنم باید توضیح بدم باید توضیح بدم و اونم نفهمه کسی که خودم بخوام توضیح بدم بهش چون میدونم میفهمه و واسه همینم میخوام حرف بزنم. کسی که حرف بزنه و منتظر نشه من چیزی بگم و مطمئن باشه من دارم حرفش رو گوش میکنم کسی که نگران کم شدن فاصلهم نباشم کسی که به رویاهام شک نکنه کسی که وقتی پاش باز میشه به رویاهام ٬ نترسه و شک نکنه. کسی که تلخ بودن رو دوست داشته باشه کسی که مزهی تلخی منو به اندازهی باقی مزههام دوست داشته باشه کسی که سرد باشه کسی که بتونه سرش رو بذاره کنارت رو زمین و تو حس کنی کنارت بودن رو حس میکنه |
...
خدا یه مداد داره با یه دفتر نقاشی، یه دفتر نقاشی خیلی خیلی بزرگ، که نقاشی کردن تو یه صفحه ش قد شصت هفتاد سال ما آدم کوچولوها طول می کشه خدا وقتایی که از شمردن صواب و گناه آدما خسته میشه میره تو دفترش نقاشی می کنه آدم می کشه گل می کشه گربه میکشه ابر میکشه درخت می کشه یا رنگین کمون شاید حتی دفتر خدا جادوییه، وقتی یه چیزی رو کشید و تموم شد اونوقتش نقاشیش توی زمین زنده میشه و به وجود میاد، مثلا وقتی یه آدم میکشه رو زمین به آدم به دنیا میاد، خیلی بچه تر از اونی که خدا کشیده، ولی خب بعد چند سال همونقدی که شد میشه شکل همونی که خدا کشیده بعضی وقتا خدا حوصله نداره نقاشیشو تموم کنه، یه پا کم میکشه یا شایدم یه دست، بعد آدمی که به دنیا میاد یه پا یا یه دست نداره بعضی وقتا خیلی خوشحال و سر کیف و شاده, یه آدمه خوشگلی میکشه ( عینهو من مثلا :"> ) بعد از شصت هفتاد سال که این صفحه از دفترش تموم شد مجبوره بره صفحه ی بعد، چون پاک کن که نداره که یکیو پاک کنه به جاش یه چیز جدید بکشه وقتی ورق میزنه دفترشو همه ی اونایی که تو صفحه ی قبلی بودن می میرن، اونایی که بالای بالای صفحه بودن توی شصت سالگیشون می میرن چون شصت سال پیش خدا بالای صفحه رو نقاشی کرده بود، ولی اونایی که پایین صفحه ن تازه به دنیا اومدن و تو جوونیشون می میرن حالا یهویی یه عالمه دنیا خالی میشه و جا باز میشه برای یه کلی آدم و حیوون و گل جدید دفتره هم چون خیلی بزرگه خوب ورق زدنش خیلی طول میکشه، مثلا یکی دو سال شاید، اونایی که نزدیکترن به شیرازه ی ئفتر و زودتر میرن زیر کاغذ جدید یعنی زودت می میرن و اونایی که اون لبه ی کاغذن یکی دو سال بعدش اینجوریه که به دنیا میان و میمیرن همه مردن هم قایم شدنه، زیر صفحه ی کاغذ جدید و یا زیر خاک، هیچکس نیست که محو شه، چون خدا که پاک کن نداره فقط یه مداد داره و یه دفتر ولی :) خدا که نمیدونه یه چیزیو خدا که نمیدونه مدادش ازین مداداست که تهش یه پاککن کوچولوی صورتی داره هووم!! |
...
Goodbye, lad... I'll miss you,
though I don't show it. I am a farmer of the land, I'm not a man of words. Forgive me my failing, you never knew me. Godspeed wherever you may go... |
...
یه تیغ تیز برمیداری یه زخم ریز درست میکنی نگاهش میکنی هنوزم خون دوست دارم ٬ هم رنگش رو ٬ هم مزهش رو. |
...
دیدی میخوای هویج پلو بخوری نیست؟ پ.ن. ۱. دستت رو میذاری رو کیبورد و خشک میشی. پ.ن. ۲. you cannot hide ... |
...
There's a spider in my room
There's a spider in my room And then a voice above my head Said if that spider were made dead I'd better grow some fins 'cause It would make it easier to swim I don't like spiders and snakes The way they crawl, the way they shake If a spider gets killed how does that make it rain How could I be the one to blame |
...
There's a ghost in my head
It keeps me alive It drags me around So I can survive I listen to silence I howl in my sleep I do what I want to Forever so deep There's a ghost in my head It's just passing through There's a ghost in my head And I wonder Is it you ? There's a look in my eyes And a voice in my head If I woke up without you I would rather be dead I give no resistance When I'm on my own With or without you I'm never alone There's a ghost in my head .... |
...
میدونی؟ فرودگاه دیوارای شیشهای داره. وقتی ازش رد بشی پشت شیشهها رو فقط میتونی ببینی٬ ولی هیچوقت دیگه نمیتونی برگردی. میتونی دودشو محکم بکشی تو ریهت طوریکه سوزشش رو حس کنی و رد راهش بمونه رو سینهت. میتونی دستت رو بذاری روی سینهت و محکم سرفه کنی طوریکه شونههات تکون بخورن و خم بشی و دستت رو بگیری به زانوهات. میتونی چشمات رو ببندی و دردش رو حس کنی و منتظر بمونی تا علفایی که کشیدی شروع کنن دیوارای شیشهای رو برات تمیز کنن. دراز بکش و چشمات رو ببند و دستت رو باز کن ٬ طوریکه انگار میخوای یه کاغذ بزرگ صاف بیخط رو اونقدر بغل کنی که مچاله بشه.
|
...
You're tearing me apart Crushing me inside You used to lift me up Now you get me down If I Was to walk away From you my love Could I laugh again ? If I Walk away from you And leave my love Could I laugh again ? Again, again... You're killing me again Am I still in your head ? You used to light me up Now you shut me down If I Was to walk away From you my love Could I laugh again ? If I Walk away from you And leave my love Could I laugh again ? I'm losing you again Like eating me inside I used to lift you up Now I get you down Without your love You're tearing me apart With you close by You're crushing me inside Without your love You're tearing me apart Without your love I'm dazed in madness Can't lose this sadness I can't lose this sadness Can't lose this sadness You're tearing me apart Crushing me inside Without your love (you used to lift me up) You're crushing me inside (now you get me down) With you close by I'm dazed in madness Can't lose this sadness It's riping me apart It's tearing me apart It's tearing me apart I don't know why It's riping me apart It's tearing me apart It's tearing me apart I don't know why I don't know why I don't know why I don't know why Without your love Without your love Without your love Without your love It's tearing me apart |
...
I'm thinking of Mulholland Drive ... I'm trying to think like I'm IN Muulholland Drive, and I'm not dreaming about Mulholland Drive ... I'm just trying to be in every scene walking around with Adam.
Luigi: This is the girl! Adam: Hey, that girl is not in my film! Vincenzo: It's no longer your film. And I want to be there and when Betty says: "It's strange calling yourself.", I wannat be there and tell her: "NO, it's not". |
...
i could see it happening, i was not awake, i was not asleep. i could tell i'm not asleep because i could hear my friends talking and playin' in the room. of course, i wasn't sober, but i'm pretty sure i wasn't awake either. i could see i'm watching from above, i could see myself laying on the couch, with closed eyes. i couldn't see my face, i could tell i'm breathless, i could tell i'm dreaming ... and i was in my dream, watching myself dreaming ... and then it happened.
there was this man, sitting on the table. there was his wife by the window watching the street. i didn't see the street, i could hear cars moving, and i know it was in tehran, and i don't know why i know all this. the man was so confused, he was sssoooo confused, perplexed, baffled, broken and bewildered. he couldn't sit, he couldn't look for more than two seconds at one spot, his eyes were all running all over the place searching for a way out ... and the woman, she was quiet, calm and ... lost. then he suddenly stands up from his chair, walks in that room, mumbles with himself a few words, goes to the woman, takes her hand brings her behind the table and they sit in front of each other. "come with me, .. please", the man urges the woman. her head is downward looking at the table with her hands on the table. she says nothing. "please, please, ... please ... just BE with me, ...", the man is almost pleading .. and she's still silent. i could tell she wants that man, she wants to be with him, but there is something in between that i can't understand. she stares deep in his eyes and says: " stay, if you wanna stay, and if you want me to stay", and the man moving his head, and his pupils running in his eyes, is like beseaching: "i can't .. i've to go, i've to leave, i've to go .. i can't .. i've to go ...". and she's like asking "why don't you leave me, why don't you just go away? why don't you let me go ... why why why" ... i've seen this, i know i've seen this, i swear i've seen this and when i was watching all these scenes in my dream, i could tell what's to happen next, and it was exactly like what it always happened in my mind, he stated knocking his head to the table shouting "because i love you, and i love you and i love you and i love you ..." and she's crying and trying to stop him, and she can't and he's crying that he loves her and he's to leave and she doesn't want to leave and he doesn't know what to do, and he has to leave and he can't give her up and and and ... i don't know what's this all about, i saw this once again, i think the first time it might've been a scene in a movie, but now i'm not sure anymore. it's just like one of those moments that you are waiting for them, everybody is so familiar as if you can tell what they are feeling, but you don't know them at all. you feel you've seen this before but it's just not possible. and then you open your eyes, and you again see yourself watching yourself down on the couch, asleep. and you can't understand what the hack all this mean; dreaming yourself dreaming something you feel you know it, but .... i don't know. then i go asleep in my dream, and i don't know what's happening next. i just wake up, take my cell phone, and call that number. |
...
i had a dream. i had a daughter, a little sweat girl. she was 21, that's what i remember from my dream: i had a girl .... and, ... she was like you, she looked like you, she smelled like you, she walked like you, she'd sleep like you .. she's very like ... but, ... her mother didn't look like you. i didn't know her, she didn't look like anybody i've ever seen, she's a stranger, she's nobody in my life, she didn't look like my daughter, i didn't know her mother, but she, my little sweat baby girl at 21, she ... just looked like you ...
|
...
They lie there silently with open eyes, and they feel both their closeness and the distance that separates them.
---------------------------------------------------------------------------- After a while he raises his head on his arm and looks at her for a long time, as though he can see much more than just the outlines of her face. |
...
« بدون تردید دیوانهای که از فرط خشم و ضعف به الکل پناه میبرد خیلی زودتر از شیروانیسازمست سقوط میکند »
|
...
.......... برای درک بهتر اين بخش از داستان میتوانيد رجوع کنيد به فيلم بیوفا به کارگردانی آدريان لين؛ سکانسی که دختر توی وان دراز کشيدهاست و ناگهان نوشتهی روی دلش را میبيند. همان نوشتهای که هنگامی که خواب بود فاسقاش از روی شيطنت روی دلش نوشته بود. مطمئنا اين لحظه مهمترين لحظه در روند شکل گيریِ روابط او و همسرش است. تا آن لحظه همه چيز در حد يک شيطنت يا حتی يک شوخی است. اما زمانی که او اسفنج حمام را برمیدارد و آن قلب سوراخ شده توسط خنجر و نام خودش را پاک میکند به قدرت جادويیِ پنهان کاری پی میبرد. از آن پس وارد مرحلهی ديگری از اين بازی شده است. پيش از آن ممکن بود در يک لحظهی خلسه و يا نشئهگی همه چيز را برای همسرش اعتراف کند ولی از آن پس لذتِ هيجان نهفته در خيانت را درک میکند. اين که ممکن بود پيش از خودش همسرش آن نوشته را ببيند و نمیبيند، لذت خطر کردن را مانند ماری خفته در اعماق وجودش بيدار میکند و وامیداردش تا مدام اين بازی را خطرناکتر کن
|