برای درک بهتر اين بخش از داستان میتوانيد رجوع کنيد به فيلم بیوفا به کارگردانی آدريان لين؛ سکانسی که دختر توی وان دراز کشيدهاست و ناگهان نوشتهی روی دلش را میبيند. همان نوشتهای که هنگامی که خواب بود فاسقاش از روی شيطنت روی دلش نوشته بود. مطمئنا اين لحظه مهمترين لحظه در روند شکل گيریِ روابط او و همسرش است. تا آن لحظه همه چيز در حد يک شيطنت يا حتی يک شوخی است. اما زمانی که او اسفنج حمام را برمیدارد و آن قلب سوراخ شده توسط خنجر و نام خودش را پاک میکند به قدرت جادويیِ پنهان کاری پی میبرد. از آن پس وارد مرحلهی ديگری از اين بازی شده است. پيش از آن ممکن بود در يک لحظهی خلسه و يا نشئهگی همه چيز را برای همسرش اعتراف کند ولی از آن پس لذتِ هيجان نهفته در خيانت را درک میکند. اين که ممکن بود پيش از خودش همسرش آن نوشته را ببيند و نمیبيند، لذت خطر کردن را مانند ماری خفته در اعماق وجودش بيدار میکند و وامیداردش تا مدام اين بازی را خطرناکتر کن