لحظه لحظه طول زندگيام را يکييکي ديدم. يعني کودکيام، مادرم، همسرم، حتي آينده را ديدم که قبري است و بالاي سرم نشستهاند و...
وقتي به خودم آمدم به اين نتيجه رسيدم که در اين فرصت و با سرعتي که هواپيما دارد من نميتوانم به پل برسم. يک آن نشستم. دوربين را در بغل گرفتم و مچاله شدم. از شانسي که داشتم در فاصله انفجارها قرار گرفتم، يعني يک بمب پشت سرم منفجر شد و موج انفجارش مرا گرفت و ديگري مقداري جلوتر از من منفجر شد و همينطور ادامه پيدا کرد تا اين که هواپيما کاملا دور شد.
دنيايي در اين چند لحظه بر من گذشت که توصيفش سخت است. انسان وقتي مرگ را در چند قدمي خودش ميبيند همه چيز در مقابلش مرور ميشود. اين که اگر بميرد، زن و بچههايش را نبيند و خيلي چيزهاي ديگر... وقتي از جايم بلند شدم ديدم حس شرمندگي ندارم، خوشحال و راحت و خيلي سبک.
وقتي به خودم آمدم به اين نتيجه رسيدم که در اين فرصت و با سرعتي که هواپيما دارد من نميتوانم به پل برسم. يک آن نشستم. دوربين را در بغل گرفتم و مچاله شدم. از شانسي که داشتم در فاصله انفجارها قرار گرفتم، يعني يک بمب پشت سرم منفجر شد و موج انفجارش مرا گرفت و ديگري مقداري جلوتر از من منفجر شد و همينطور ادامه پيدا کرد تا اين که هواپيما کاملا دور شد.
دنيايي در اين چند لحظه بر من گذشت که توصيفش سخت است. انسان وقتي مرگ را در چند قدمي خودش ميبيند همه چيز در مقابلش مرور ميشود. اين که اگر بميرد، زن و بچههايش را نبيند و خيلي چيزهاي ديگر... وقتي از جايم بلند شدم ديدم حس شرمندگي ندارم، خوشحال و راحت و خيلي سبک.