چشمهای منتظرش مرا یادآور چشمان کمفروغ محبوبه است وقتی پر کشید و نگاهش التماس خواهشی است که برای زیستن به هر عابری میدوزد ... او برای نفس کشیدن به کمک احتیاج دارد٬ برای زندهماندن ... میدانی او ۱۹ سال است که نتوانسته مانند من و تو نفس بکشد٬ میدانی هیچ معلوم نیست او بهار ۲۰ سالگی را ببیند٬ میدانی ... او مرگ محبوبه را دیده و اکنون مرگ خود را انتظار میکشد٬ میدانی ... نه نمیدانی که هیچوقت نخواهی دانست حتی اگر جای مادر او باشی ... ولی ... چشمانش را نگاه کن٬ عروسک کنار تختش٬ نقاشیهایش٬ دستگاه اکسیژن کنار اتاقش٬ دلنگرانیهای مادرش٬ همه و همه میگویند او هنوز به ما میاندیشد٬ همین من و تو ...
هنوز هم نگاهش التماس خواهشی است که به هر عابری میدوزد٬ خواهشی برای ماندن٬ برای نفس کشیدن ...