(دیگه دنبال آهو دویدن فایده نداره ...)
مترسکه تنهای قصه سرش رو رو به آسمون بلند کرد ، رو به آسمون صافه صافه صاف .. خالیه خالیه خالی ... یه نگاهی به مزرعه ی خالی و ساکت دور و برش کرد ٬ آروم لبخندش از رو صورت چوبی سوختهش گم شد طوریکه انگار از خستگی لبخند جادوییش رو با سختی از گلوی گرفتهش فرو داد ٬ درست مثل قورت دادن یه بغض خیلی بزرگ ... و در حالیکه صورتش تلخ ترین و خالیترین جای لبخند دنیا رو رو خودش داشت ٬ آروم زیر لبش گفت ... هووووووممممم ...
و بعد یواش یواش سرش رو آورد پایین طوریکه چونش تکیه داد استخونای چوبی زیر گردنش ٬ ... چشماش رو بست ... و خوابید ... تلخ . تلخه تلخه تلخ ... شاید هیچکس دوتادونهی اشکی که از چشاش چکید رو هیچوقت ندید . وقتی سر مترسک رو گردن چوبیش آروم میگرفت ٬ مترسک برای اولین بار قلب پاره شدهش رو با چشمایی که نداشت دید ... صدای باد سردی که از سوراخ قلبش رد میشد و تو صورتش میخورد و از جای خالی چشماش رد میشد و همهی وجودش رو میسوزوند رو شنید ... مترسک آروم گردنش رو خم کرد ٬ درست مثل وقتی که یه آدم خسته گوشهی تلفن رو آروم میذاره زمین ... چشماش رو بست ٬ و تو تنهایی مزرعهش خوابید . شاید برای همیشه ... و از اون موقع هر روز باد تو مزرعهی ساکت و خالی و بدون لبخند مترسک میچرخید و میگفت ... هوووووووممممم