...

نخستین نیاز آدمی، امنیت است ...

میدونی؟ امنیته خالص وقتیه که یه غول گنده ببینی که یه پالتوی سرمه ای پوشیده که دکمه هاشو نبسته، بعدش دو طرف پالتوشو بگیره کنار و تو بری از زیر پالتو بغلش کنی، بعد دکمه های پالتوشو روی تو ببنده و محکم از روی پالتو بغلت کنه، امنیت اون فضای کوچیک و گرمیه که تو الآن با لذت، تو یه شب سرد زمستونی، توش غرق شدی. و میدونی که هیچکیه هیچکی نمیتونه اونو ازت بگیره، چونکه هیچکی زورش به یه غول گنده ی پالتو پوش نمیرسه



گوزنه من، دستاشو چسبونده به هم، سرش را هم گرفته رو به آسمون، فک کنم داره برای صاحبش دعا می کنه، میگه هی خداهه، این بچه را آروم کن، شاید خداهه دعای یه گوزنو بیشتر از خودم قبول کنه، نه؟

دیروزی میگه گرمه؟ میگم آره، میگه really؟ بازم میگم که آره
معلومه که گرمه
هیچوقتی هم سردش نمیشه
گرماش هم کم نمیشه
هیچوقت
آره، شاید تو دلت بگی که من الآن دارم این فکرو میکنم ولی ممکنه که یه روزی بیاد که اونقده سرد بشه که پاره بشه، ولی اونروز و اومدنش مهم نیست، مهم اطمینانیه که من الآن دارم، از گرمی و همیشگیش، باور کن

یه دختری بود میخواست پنج تا شوهر کنه
چهار تا ازین پنج تا را هم پیدا کرده بود
یکیشون رفت نامزد کرد
یکیشون اصن دختره را نشناخت، بهش گفت شما؟
یکیشون خلووو شده میخواد بره سرطان بگیره
اون یکیشون هم داره تزشو مینویسه فعلا اعصاب نداره
دختره قصه ی ما موند بی شوهر
:)

شایدم گوزنم دعا نمی کنه، داره برام دست میزنه، میگه آفرین گله، تو میتونی، تو میتونی، منم خر شدم، این پسته لواشکیم تموم شه میرم سر پروژه م

همونقدی که ازین آقای حکایتی من خوشم میومد، از آلیس در سرزمین عجایب بدم میومد، اگه یکمی چاخان های این قصه را کمتر میکردن خیلی هیجانش بیشتر میشد، اگه یه آدمه همه ش تو خیال و رویایی از یه قصه الکی این مدلی خوشش نمیاد من نمی فهمم چیجوری این همه آدمای اصلا همیشه تو واقعیت و اینا اینقدر این قصه را دوست دارن، شاید میخوان کمبود رویاشون را با اون ارضا کنند، هوووووووم

هووووم با هوممممممم خیلی فرق داره ها
هوووووم توش درده، یه درد سرد و تیز

شایدم باید بمیرم

من الآن سیگار میخوام
اونمدلی که دودش را بکشم پایین
سرم گیج بره
حالم از هر چی سیگاره به هم بخوره
بعدش تو همون حالت حال به هم خوردنم یه پک محکم و عمیق دیگه بزنم
با چشمای نیمه بسته ی خماری که پشت یه عالمه دود مخفی میشن
با یه نفسی که با صدا میاد و میره
با یه سری گیج میره
یه آدمی که منگه
که میخواد بمیره

من اونقدر بد نبودم که برم جهنم، خودم میدونم
بهشتم نمیخوام اصلا
هی خدا، من میخوام تموم بشم، همین الآن، همین جا، خوب؟

میگه مزرعه مون آتیش گرفته، همه ش سوخته به جز مترسک تنهاش، همه ی کلاغا هم میان تو مزرعه و از مترسکمون نمیترسن، دیگه هیچ جایی برای قایم شدن و دنبال هم دویدن نیست،میگه همه ی مزرعه های دنیا همین اند، دیگه به فکر مزرعه نباش

شایدم گوزنه خوابه اصلا، دستاشو مثله این بچه های کوچولو چسبونده به هم که بذاره زیر سرش رو بالیش، اصنم خبر نداره که صاحبش یه دونه هم حتی آروم نیست، چه برسه به دو تا و سه تا و خیلی

یه دختری یه جایی با یه تی شرت قرمزه قرمز و یه شلوار جین آبیه آبی، منتظر یه پسری با تی شرت آبیه روشن و شلوار کرم وایستاده، پسره خوابه که

من پاییز میخوام، با کاپشن و لباس گرم، با هااا کردن تو هوا و یه ابر سفید جلوی دهنم، با یه لیوان یکبار مصرف سفید پر از قهوه ی داغه داغ، با یه خیابون دراز که بارون دیشب کفش یخ زده روی برگ های نارنجی و قهوه ایه مرده، با درختای لخت که شاخه هاشونو گرفتن بالا سرم، با یه عالمه کلاغ که میگن قار قااار، یه خیابونی که آخر نداشته باشه، که من بتونم همینجوری سرمو بگیرم پایین جلوی بخار قهوه م و توی یه خط مستقیم، آروم و سنگین راه برم، با خودم فک کنم که همیشه که پاییز و زمستون نمیمونه، یه روزی هم بهار میاد، راستی، من دو بار به دنیا اومدم ها، هر دوبارش هم تو بهار :)

اگه فرض کنی که عمرت یه زمانه ثابتیه که تو داری ازون زمان هر روز یکمیش را خرج میکنی، میتونی الآن خوشحال باشی که یه روز به تموم شدنت نزدیگتر شدی، خوب؟

خیلی وقته که به این فک می کنم
که بالاخره یه روزی من از تو منفجر میشم
کاملا فیزیکی
اونقدر از تو فشار میاد که از بیرون تیکه تیکه کنه
شایدم آرامش اون انفجار باشه، کاملا فیزیکی