...

یه قصه داره این دلم ...


زیبا شیرازی: قصه

یکی بود.. یکی نبود...
یه روز تو یه مزرعه خیلی بزرگ ذرت یه مترسک مثل صلیب بود که تمام تنش پر از کاه بود..
کار این مترسکه این بود که از صبح تا شب تو مزرعه وای میستاد که کلاغها نیان سراغ بلالها..
کلاغها هم روی تیر چراغ برق بقل مزرعه می شستن و به ذرتها نگاه می کردن...
ولی خب می ترسیدن که برن سراغ ذرتها..آخه مترسکه اونجا بود...
یه روز یه کلاغه روی تیر چراق نشسته بود و داشت به مترسکه نگاه می کرد...
اون وقت دید که مترسکه داره می خنده...
برگشت گفت چیه الکی می خندی.. داری به این می خندی که ما نمی تونیم بیایم ذرتها رو بخوریم...؟
ولی مترسکه فقط خندید...
کلاغه گفت ااا.. نخند دیگه....
مترسکه بازم خندید...
کلاغه گفت نکنه می خوای با من دوست باشی؟
مترسکه دوباره خندید...
کلاغه گفت آره؟ می خوای دوست باشیم؟
مترسکه این دفه کله شو اینجوری اورد پایین و گفت اوهوم...
کلاغه گفت چه جوری؟
مترسکه گفت بیا بشین رو شونه من...
اون وقت کلاغه اومد و نشست رو شونه مترسکه...
بعدش گفت یعنی می ذاری از ذرتها بخورم؟
مترسکه گفت آره .. با هم دوستیم دیگه... کلاغه هم خندید...
رفت و نشست و شروع کرد به خوردن بلالها...
بعدم پرید و رفت تا به بقیه کلاغها هم بگه...
بقیه کلاغها گفتن که حتما نقشه ای تو کار بوده و حتما این یه دامه و حاضر نشدن بیان...
اون وقت کلاغه رفت پیش مترسکه و بهش گفت که بقیه باور نمی کنن تو می خوای با ما دوست باشی..
مترسکه گفت خوب کاری نداره.. تو همه رو صدا کن... بعد جلوشون با نوکت یه کاه از تو قلب من در بیار اون وقت بقیه می بینن که من کاری ندارم و باور می کنن...
کلاغه هم همین کارو کرد...
بقیه کلاغها هم که دیدن وقتی کلاغه توقلب مترسک نوک می زنه و اون فقط می خنده بال زدن و اومدن پایین و شروغ کردن به خوردن ذرتها...
بعدم هر کدوم رفتن هی به قلب مترسکه نوک زدن و کاه هاشو کشیدن بیرون...
مترسکه لبخند می زد...
اون وقت یکی از کلاغها که رفت نوک بزنه دید قلب مترسکه تموم شده...
کلاغها ناراحت شدن...
فکر کردن که چه جوری می تونن جلوی یکی که قلبشو درآوردن و لبخند می زنه بشینن و همه ذرتها رو بخورن؟
اون وقت همه با هم حمله کردن به چشای مترسک که کور شه و دیگه چیزی نبینه...
چشمای مترسک رو در آوردن ...
مترسک مزرعه ی ما دیگه چشم نداشت ...
ولی هنوز میخندید ..
از مترسک قصه ی ما یه لبخند باقی موند
فقط یه لبخند ...
بعدم کلاغا همه ذرتها رو خوردن و رفتن سراغ یه مزرعه دیگه...
اون وقت تو یه مزرعه خالی یه مترسک موند که نه قلب داشت نه چشم....
و میخندید ...
فکر کنم قصه ما به سر رسید... کلاغه هم ...
کلاغه هم داره می ره سراغ یه مزرعه دیگه...
و مترسکه قصه ما ... داره میخنده ...
هنوز

راستی ، مترسکه چرا داره میخنده؟