... اسب آبی به راهش ادامه داد
تا رسید به یه جغد خواب آلود .
مؤدبانه سلام کرد و گفت: « من یه اسب آبی تنهام ... »
که جغد میون حرفش پرید و گفت: « مگه نمی بینی که من خوابم ؟ » !!
اسب آبی گفت:
« ببخشید ٬ فقط میخواستم بپرسم با من دوست میشی ؟ »
جغد گفت: « من روزها چشمام نمیبینه ٬ تا شب صبر کن . »
... و اسب آبی تا شب صبر کرد ...
..
انتظار شیرینی بود .
....
..
......
شب وقتی اولین ستاره درومد اسب آبی با خوشحالی به جغد گفت: « خب ؟ »
جغد چشماشو باز کرد و گفت: « من گرسنهم و باید برم شکار . »
و باز انتظار ....
....
..
.....
جغد نزدیکیهای صبح برگشت .
اسب آبی همه شب رو چشم براه اون مونده بود.
« سلام ٬ اومدی ؟ »
جغد گفت : « آره اما خستهم . داره صبح میشه و من باید بخوابم ٬ اگه میخوای ... »
و اسب ابی نذاشت حرف جغد تموم بشه ... « نه نمیخوام » ...
و رفت ...
اون دنبال یکی میگشت که پشت ندونستههاش بتونه حقیقت یه اسب آبی رو ببینه .
و دنبال یکی میگشت که با خودخواهیهاش فرصت یه آشنایی قشنگو از اون نگیره .
و به راهش ادامه داد ...