یکی بود ٬ یکی نبود ٬
غیر از خدای مهربون قصهمون
یه اسب آبی بود !
هی کسی یه روزی
یه جایی
به دنیا میاد ..
اسب آبی روزی که به دنیا اومد
وسط یه برکه بود.
یه برکهی کوچولو و خوشگل و قشنگ
با قورباغههای چشم گشاد
و ماهیهای قرمز شیطون که هی اینورواون ور میرفتن.
برکهی کوچک و قشنگ همهی همهی همهی زندگی اسب آبی بود ..
روزها گذشت ..
اسب آبی بزرگتر شد
و بزرگتر شد ..
و
بزرگتر شد ...
تا اینکه ...
بودنش ٬
جا رو واسه همه تنگ کرده بود !
دردسر پشت درد سر ...
آخه اسب آبی خیلی بزرگ بود ٬ ولی برکه کوچولو بود ...
آخه اسب آبی بزرگ شده بود .. خیلی بزرگ شده بود ...
تا اینکه یه روز ...
وقتی اسب آبی خواست که بره تو برکه
تو همون برکهایکه توش به دنیا اومده بود
تو برکهایکه خونهش بود
بره آب تنی کنه ٬
یه هویی
یه تابلویی رو دید
یه تابلویی که
روش نوشته بود:
« ورود اسب آبی ممنوع »
اسب آبی ٬ احساس تنهایی بزرگی کرد
اون دید که توی دنیا تنهاست
و قلبش از این قصه پر شد
آخه اسب آبی ماهی و قورباغه و برکه رو دوست داشت ..
...
......
.. ..... ..
روز ها
...
و شبها
...
فکر کرد ...
و سر انجام ...
اسب آبی تصمیم گرفت
که بره !
اون چمدونش رو بست
کلاهش رو گذاشت سرش
عینکش رو زد به چشمش
آسمون برکهش رو نیگا کرد ...
... و از این طرف به راه افتاد .
کمی راه رفت ...
و به یه کرم کوچولو رسید .
... و گفت:
« سلام
من یه اسب آبی تنهام.
دنبال یکی میگردم تا تنهائیمو باهاش قسمت کنم »
کرم ٬
نگاهی به اسب آبی انداخت
اونوقت گفت:
« تو اصلاً شبیه اسب نیستی .
تازه
رنگت هم آبی نیست .
داری گولم میزنی ؟
پس تو دوست خوبی برای من نیستی
هرچی هم هستی گنده و بد قیافهای »
کرمه کوچولو رفت و لابهلای برگا پنهون شد ...
اسب آبی با خودش گفت:
« کاش کرم کوچولو قبلاً یه اسب آبی دیده بود
یا لااقل چیزی از یه اسب آبی شنیده بود ٬
و حالا اونو باور میکرد . »
آخه اونن یه اسب آبی بود مثل هزار تا اسب آبی دیگه !
و به راهش ادامه داد ...
* بخش هایی از کتاب یکی پیدا میشه تنهاییمو باهاش قسمت کنم ، نوشته ی نازیلا ناساری.