...

نشستم دارم درفت میخونم.
میگه تو درفتی.
بقیه رو آن درفت میکنی، خودت ولی درفتی.
همین جوری بیربط یاد مسجد دانشگاه میفتم.
کاش میشد باهم دعوا کنیم و همیدگه رو وسط دعوا ببوسیم.
تصاویر حمله میکنند.
بیش از آنکه دنیایم را پر کنند بودنم را شلاق میزنند. نه، بودنم نه، زیستنم را.
میترسم.
اعتراف میکنم که میترسم
با تمام وجود میترسم
از خودم
از غار
از گذشته
و از آینده
برای چنگ زدن معجزه لازم است
تاس میریزم
ولی خواندن بلد نیستم
بالای کوه که میرسم
سرم را بالا می گیرم و شهرمان را نگاه میکنم. بوی بنزین توی سرم میپیچد
میخندم و به گلهای شقایق فکر میکنم
و بنفشه های وحشی را که در میان یخهای قطب میرویند تصویر میکنم
چشمانم را میبندم
و میپرم.