حرف برای گفتن زیاد است
پادشاه سرزمینم در میان دالانهای قلعه اش از نگاه کردن به دریا خسته شده
مادرم برای دیدنم گریه میکند
و من به دنیای دیوانهی ساده و پررنگ و پر معنایی فکر میکنم که از آن فرار کردم
سهراب میگوید در زندگی بعدیم دختر زیبا و ثروتمندی میشوم که خودش را به دیوانگی میزند و از دیوارها بالا میرود
پادشاه از دیوارها متنفر است و من در قلعه فقط دیوار میسازم.
هر چه باشد از بالای دیوار اقیانوس را بهتر و بیشتر میتوان دید.
دکتر میگوید نفس عمیق بکش
مادرم میگوید به زندگی فکر کن.
و پدرم چیزی نمیگوید. پدرم شاید مرده است. شاید هم روزی در خیابان ببینمش و در آغوشش بگیرم. و شاید هم در میان کلبهی پوشالی بالای درخت در کنار کوه از او رو برگردانم
عاشق میشوم. زیبا بود. و عاشق نبود. و نمیخندید. و هر لحظه ممکن بود بمیرد.
و نمرد. و به لباسهای خیس روی ایوان خانههای مردم لبخند زد.
شب ها کنار خیابان میخوابم. با لباس ژولیده و پاره و بطری خالی از ویسکی. منتظر میمانم تا شاهزادهی قرن بیست و یکی مرا پیدا کند و مرا جای خودش به قصر بفرستد.
و من قصر را به آتش میکشم. و کنار زبالههای خیابانهای کثیف شهرم میایستم و به آتش زل میزنم.
و تنها سفر میکنم.
و سفر میکنم
و باز هم سفر میکنم.
مردی را میکشم
و مردی را از مرگ نجات میدهم.
و در میانهی راه خسته میشوم. چشمانم را میبندم و به آخرین کودکی فکر میکنم که در آخرین روز باقیمانده از دنیا در میان خرابه ها و خاکراههای کوچهی تنگی تنها ایستاده و به آسمان نگاه میکند و میداند او آخرین باقیمانده از آدمها خواهد بود.
نگاه کودک را در آسمانها میبینم.
باز میگردم. و مسیح میشوم: عاشق دخترهای خودفروش زیبا و زخمی
شراب مینوشم و پا بر آب میگذارم و از روی رود راه میروم.
به کوری میرسم ولی شفایش نمیدهم.
و مرده ای را هم زنده نمیکنم
تاریخ را از دوباره مینویسم. قوانین طبیعت را عوض میکنم.
لحظهی مردنم که فرا رسیده بود، تمام زندگیم را دیدم. هر لحظه اش را.
اگر از مرگ فقط یک درس بشود فرا گرفت، شاید آن واقعی بودن زندگی باشد.
ولی من نمردم
و درس نگرفتم
و به واقعیت زندگی نکردم
تا آن لحظه ای که مردم
استیو، روز مردنش برایم اینرا نوشت. و مرد.
در حالیکه من همیشه فکر میکردم او قبل از مرگش بار دیگر چشمان قهوه ای دختری که عاشقش بود را خواهد بوسید.
سایههای قرمز و خاکستری،
و نگاهی که تا همیشه را میبیند.
و همه چی تمام میشود.
تا همیشه.