و پسر پیرزن که خیاط بود و چرخ خیاطی خرابش گوشه ی شمال شرقی آسمان بین تکه قرمز های لباس دختر خرابی با شلوار وصله دار ، کنار افتاده بود.
و دختر سنگریزه فروشی که تیله هایش را در مشتش قایم کرده بود و از مرگ میترسید.
و من که به جاده ی بی انتها و هزاران مسافرش مثل همیشه زل زده بودم.
مردمان جزیره ی من، هر روز به انتظار قایقی که از ساحل تا جزیره پارو زدنش را تماشا کنند کنار شیشه های نرده دار قلعه منتظر می ایستند و دختر قایق ران همچنان در میان تردید و انبوهی از تیرها و تیغ های تیز گوناگونی که دوره اش کرده اند دنبال گوشه ی امنی میگردد تا زخمی نشود و نپریدنش را به فراموشی بسپارد.
p.s. at the end of the day, and at the end of the movie, the girl was not there. it was all just another song.