...
من عاشق دخترهای خراب و مریض و دیوانه و پر از تناقض و درگیر و و چندشخصیتی میشوم
مانند شاعری که شعرش را برای دیگران میخواند و میداند هیچکس معنای شعر او را مانند خود او نمیداند
من مرگ مردی را دیدم که مرد بدی بود و مرگ بدی داشت و من برای مرگ او غمگین بودم
من به درد معتادم
و به اعتیاد محتاجم
من از یگانه نبودن متنفرم ولی یگانه بودنم را فقط خودم باید اعتراف کنم و دیگر چیزی برایم مهم نیست
من به زندگی بعد از مرگ اعتقاد دارم ولی نه در بهشت و جهنم بلکه در دنیایی دیگر. دنیایی بدون بهشت و جهنم
و بزرگترین سوال بیجواب زندگی من اینست که بعد از مردنم بسوزاننم و خاکسترم را در یگانه ترین و مخفی ترین نقطه ی زمین که فقط من میدانم به باد دهند یا بدنم را روی قایقی چوبی پر از صدف های دریایی گذاشته و قایق را به آتش بکشند و آنرا به آب اقیانوس رها کنند