او مرا یاد کسی می انداخت از سالهای دورم
من، او را یاد کسی می انداختم از سالهای دورش
بودن ما با هم، خوابیدن ما با هم، بودن دو نفر بود از سالهای دوری که هیچ وقت با هم نبودند. که هیچ وقت همدیگر را ندیده بودند. و هیچ کدام ما دونفر نبودند.
روزی ... شبی که از هم جدا شدیم، چهار شنبه بود. و ماه کامل.
و من تمام شب فکر میکردم که آخرین باری که با کسی بودم که خودش بود و دیگری نبود، کی بود.
پ.ن. استیو با انگشتانش روی دیوار نقاشی میکشد. بدون رنگ. بدون طرح. میگوید دیوار عشق بازی بلد است. باید روی کمرش نقاشی کنی تا دوستت داشته باشد. استیو هنوز دیوانه است.