در فرودگاه پیرمرد کوری را دیدم که تمام زندگیش را فروخته بود و مسافرت میکرد. دور دنیا را میگشت. از شهری به شهری و از کشوری به کشوری. نمیدید. چشمان سفیدش را پشت عینک تاریکی قایم کرده بود و دنیا گردی میکرد. میگفت من جهان بینم. و از شهر هایی که رفته بود و با آنها، مدتی کوتاه، زندگی کرده بود، ولی هیچ وقت ندیده بودشان تعریف میکرد.
و در بیمارستان مردی را دیدم، روی تخت سفید دراز کشیده بود. مردی که بعد از بیست و چندی سال از کما خارج شده بود. مردی که امروز برایش فردای بیست و چندی سال پیشش بود. و منتظر بود تا دختری را ببیند که جمعه شب، یعنی فردای بیست و چند سال پیش قبل از آنکه به خواب فرو رود، با او برای شام بیرون میرفت. مرد، روی تخت سفید بیمارستان ساکت و آرام دراز کشیده بود و به سقف نگاه میکرد.
و در قصه ها خواندم مردی که میگفت: « شبا میشیم دو تا ٬ میریم سفر ٬ همهی اروپا رو میگردیم ٬ تو راه سوار قطار میشیم ٬ تو قطار عاشق میشیم به فرانسه که میرسیم زندگی میکنیم ... صبحا جدا میشیم ٬ میریم دانشگاه درس میخونیم ٬ بزرگ میشیم تا دوباره شبا ...»