کودک که بودم خانهمان ساده بود
روی زمین مینشستیم و هنگام شام به جای دور میز دور سفره غذا میخوردیم
معلمی داشتم که مرا خیلی دوست میداشت. روانشناس بود و من برایش آینهی دوران کودکیش. روزی که برای شام به خانهمان مهمان آمد به من گفت تو هم دیگر بزرگ شدهای. به من گفت شاید وقت آن است که بیشتر در واقعیت زندگی کنی .. و شاید کمتر در رویا ..
سالها گذشت. گذشت و گذشت و من هر بار که به عقب نگاه کردم گمان بردم بزرگ و بزرگتر شده ام. ولی ههچوقت آنقدر بزرگ نشده بودم که معلم دوران کودکیم گمان میبرد. رویاهایم عوض شدند و عمیقتر. گاه پیچیدهتر و گاه ساده تر.
هیچوقت نفهمیدم تو کی وارد شدی. شاید برای اینکه تو تنها کسی بودی که از واقعیت بریدمت و گذاشتمت آن تو. شاید برای آنکه آنقدر واقعی شده بودی که نفهمیدم با تو فقط در رویاهایم زندگی میکنم و فقط آنجاست که با هم حرف میزنم و من نگاهت میکنم. تو ساده بودی، کم کم ساده ترین رویای من شدی. آنقدر پاک و ساده که گیج میشدم. غریب بودم از تو .. ترسیدم از تو .. ولی رد پایت محکم تر از هر خط دیگری بود. گفته بودم نه؟ پیچیدهترین رویای من بودی .. همهاش از سادگی
آدمها هنور هر روز بزرگ و بزرگتر میشوند. دنیا هر روز کوچک و کوچک تر. از خواب که بیدار شدم فهمیدم اتفاقی افتاده. هر بار که خوابت را دیدم میدانستم اتفاقی افتاده. اتفاق برای رخ دادن است .. و کودکها برای بزرگ شدن .. و قد کشیدن.
احساس پیری که میکنم دلم میخواهد دخترم را روی زانوهایم بنشانم، نگاهش کنم، دستی به موهایش بکشم و بگویم تا بداند .. « شاید هیچ چیز سختتر و تلختر از از دست دادن یک رویا نباشد .. »
تو رویای من بودی. من همیشه کودکت میمانم. قول .. از دنیا .. تا دنیا ..