...
من مرد نویسنده ای رو میشناسم که برای نوشتن داستانش وارد قلعه ای شده که مردمش همه دنیاهای خاص خودشون رو دارن. تو دنیای بیرون قعله هر کدوم اونها یه مریضن. یه دیوانه. یه روانی. یه بیمار. اما میون دیوار های بلند قلعه، اونا هر کدوم شاخص یه دنیای کوچک و پر رنگ و معنی داری هستن که مرد نویسنده لازم داره برای تکمیل داستانش هر روز به اونها نزدیک و نزدیک تر بشه. دنیاهای دور از هم. دنیاهای نزدیک. دنیاهایی که برای وارد شدنش باید اول همه ی استانداردها و باید ها و نباید های زندگی بیرون قلعه رو فراموش کرد و از تو زندگی رو ساخت.

من مرد نویسنده ای رو میشناسم که توی اون قلعه زندگی میکنه.