...
استیو یه توپ گرفته دستش . با دو تا کف دستش توپ رو لمس میکنه. توپ رو میاره جلوی چشمشاش نگاش میکنه و میخنده همچین که آدم فکر میکنه چه واقعا شاده. سرش رو بالا میاره و نگام میکنه و بازم میخنده. لبخندش خوبه.
سرش رو میندازه پایین و میشینه رو پلکون کنار حیاط مریضخونه
همچین عاشقونه دوباره زل میزنه به توپش و دوباره سرش و میاره بالا و به من نگاه میکنه و میگه "دوس دخترمه"

توپ استیو -- همون دوس دختر استیو -- آبی و قرمزه. توپ خوبیه. تو دنیای استیو تا چند ساعت دیگه که این حمله ش بگذره شاید حتی بهتین دوست دختری براش باشه که تا حالا داشته.
با خودش آروم حرف میزنه. کم کم اخماش تو هم میره که خب اصلا نشونه ی خوبی نیست. شروع میکنه به تکون دادن سرش. چشاش باز بازه. توپ رو دو دستی محکم داره فشار میده و شروع میکنه به داد زدن و میدوه طرف درختا. توپ رو محکم شوت میکنه تو باغ و دور درخت وسط حیاط شروع میکنه به دویدن و صداهای عجیبی که اینجور وقتا بهش دست میده رو در میاده. چند دور که دوید یه هو وا میسته. چند ثانیه ای ایستاده ست و بعد ناگهان میشینه.

استیو از اون روز دیگه با هیچ کس حرف نزد.
هیچ دارویی هم روش اثر نکرد

نویسنده نمیدونه که استیو دقیقا چش بود و چی دیده بود. شاید تو دنیای بزرگ و غریب استیو، دوست دخترش بهش گفته که دوسش نداره، شاید بهش گفته که بهش خیانت کرده، شاید هم یه دعوای ساده و معمولی بوده که باعث شده استیو یهو بفهمه تو چه دنیای وارونه ی وارونه ای با توپش -- دوس دخترش-- زندگی میکرده و چقد هیچی اون چیزی که به نظر میاد نیست.
نویسنده نمیدونه که استیو دقیقا چی کار کرد. اون ده یا بیست ثانیه ای که میدوید دنبال چی بود. دنبال توپ بود؟ دنبال دوس دخترش بود. دنبال فرار کردن بود؟
نویسنده نمیدونه که استیو چرا دیگه هیچ وقت حرف نزد و چرا هیچ کدوم از قرصهای لیتیومی که براش تجویز شد هیچوقت جواب نداد. شاید استیو مرگ رو به ننگ لگد زدن به توپ ترجیح میداد و نشستنش روی زمین و کنار درخت بزرگ وسط باغ یه خودکشی بود .. تو دنیای خارجی استیو. شاید استیو مرده بود و نمیتونست درک کنه چرا هنوز هست ..

دنیای استیو دنیای دور دور دوریه که نویسنده هر روز اون رو از نو و از نو تر می آفرینه و هر روز از نو و از نو تر اون رو گم میکنه.

استیو .. دیگه هیچوقت حرف نزد.