به صفحهی خالی دسکتاپم نگاه میکنم و فکر میکنم. دختری که در میان شاخ و برگهای تاریک و قهوهای عکس ، دستانش را ضربدری روی هم انداخته و نگاه سرد و تیزش را به من دوخته. انگشتانش درازند و دستش نرمی زنانه دارد. شاخهای را نگه داشته و هر چه درون نگاهش را میکاوم نمیبینم تا کجا فکر میکند. شاید به اسبی که ساعتی پیش عاشقش شد، شاید به درختی که ساعتی بعد در آغوشش کشید. نگاهش آرام ترین و وحشی ترین نگاهی است که این همه سال به من دوخته شده. چند سالیست که همین تصویر روی دسکتاپم حک شده و منی که از هر تصویری بعد مدت کوتاهی فراری میشوم هنوز عوضش نکردهام. نگاهش گاهی میترسانتم .. گاهی که نه، همیشه ای که گستاخ میشوم و به درونش میخزم. برای من جمع تمام اضدادی ست که من را تعریف میکند. تاریک است و روشن. امن است و یاغی. مهربان و بیرحم. سرد است و گرم. همه در یک نگاه. دختریست از دیروز ، از دیروزها. دیروزهای دور. آن روزهای سنگین. آن روزهای پررنگ. آن روزهای دیروز.
دیروز؟
نامهی دیگری مینویسم. میپرسم گیاهم هنوز سبز است؟ تا کجا قد کشیدهست؟ میپرسم گردنبند قرمزی برایت خریده ام که به رنگ سیاه میاید، لباس سیاه داری که؟ میپرسم ماسهی سفید دوست داری یا ماسهی خاکی رنگ؟
دیروز؟
دختر امروز، همان دختر دیروز است، که میان هزاران سایهی خودش را پنهان کرده. من ولی به نگاهش میشناسمش. من او را برای همیشه حک کرده ام. نبض زمان در دنیای من در دست من است. من او را هر بار از نو میآفرینم. گفته بودم نه؟ نگاه آدم پیر نمیشود. سنگین میشود و عمیق .. ولی پیر نمیشود.
نگاهش میکنم. میترسم. دوباره عاشق میشوم.
چشمانم را میبندم و به صدای موج دریا در شب فکر میکنم. میترسم، دوباره عاشق میشوم.
امروز.