...

میگن دیشب تصادف کرد. بعد مرد. بعدهم خاکش کردن.
من ؟ من رفتم بیرون . من به صداها گوش کردم. صدای باد، صدای ماشینا، صدای پرنده ها، و صدای برگ خشکی که روی آسفالت تکون میخورد و میلغزید و جلو میرفت.
به معنی اسمایی که واسه وبلاگاش انتخاب کرده بود فکر میکنم.
درست مثل وقتی که تو میدون جنگ واستاده باشی ، یه خمپاره بخوره کنارت و برای یه لحظه به صداش دقت کنی. پلک بزنی و بعد دیگه هیچ چی نشنوی. از صداش کر شی و چشمات رو باز کنی و میدون جنگ رو دوباره نگاه کنی.
ولی دیگه هیچی نشنوی.
همون میدون. همون جنگ. فقط ساکت.
ترس سردیه.

"گاهی اوقات، واقعیت اونقدر بهت نزدیکه که تا از روت رد نشه، حضورش رو احساس نمیکنی ..."

... واقعیت؟