...
آقاهه اومد تو اتاق و گفت وقت بازی‌ت تموم شده و تو اتاق رو اشتباه وارد شدی.
گفت تو دیگه سوختی. تو الان میمیری.
بعد یه آمپول زد که من بمیریم.
من ناراحت بودم. هی فکر میکردم این درست نیست. خیلی حیف شد. زندگی خیلی زود و لوس تموم شد. من همه‌ش رو درست بازی کرده بودم فقط یه اشتباه کوچیک کرده بودم و یه درو اشتباه باز کرده بودم. ولی اون خیلی خونسرد آمپوله رو زد که من بمیرم.
وقتی داشتم میمردم هی با خودم فکر میکردم که بعدش چی میشه. بعد این زندگی، وقتی گیم اووِر شد ، حالا یعنی چی؟ وقتی همه چی تموم شد و دیگه کانسپتی به عنوان مرحله‌ی بعد وجود نداره .. حالا که قراره منو تو دنیایی که بهم امکان بودن میداد بگیرن، بعدش چی میشه ...
مثلا فک میکردم با خودم که اگه الان این بازی تو خواب باشه و من با مردنم از خواب بیدار شم، رخت خوابم و اتاقی که توش خوابیدم چه شکلیه. بعد فکر کردم که وقتی از خواب بیدار میشم اولین چیزی که میبینم چیه. اگه همه‌ی این بازی یه خواب بوده باشه چی. به نظرم خیلی احمقانه اومد چون هر چقدر سعی کردم که بیدار شم ، نتونستم. شاید این یه خواب مخصوصه که من به نیرو و اراده‌ی خودم نمیتونم هیچ‌وقت ازون بیدار شم. پس بیدار شدن ترسناکی باید باشه ... ولی اگه خواب نباشه چی؟
به همین چیزا فکر میکردم که آقاهه آمپولش رو به دست زد و من بدون اینکه دردی حس کنم سرم رو برگردوندم و اول به چشمای اون نگاه کردم و بعد به دستم.

چشمامو بستم و مردم.
بقیه شم یادم نیست.