این بار من چشم میگذارم، تو قایم شو
گفته بودم زندگی چون درهی بزرگ بی انتهایی مخفی میان جزیرهام میماند که پشت مه غلیظ تاریک پاییزی قایم شده و هر چه فریاد بزنی با کمی تآخیر توی صورتت میکوبدش .. نه؟ گفته بودم٬ ولی٬ باور نکرده بودم.
باشد. منطقی باشیم .. راستی نوبت کداممان بود که چشم بگذارد؟
نامه میگوید: جزیره آتش گرفته. کاش امشب برف بیاید. باران دیگر جواب مرا نخواهد داد.
من سفیدی برف روی خاکستر انبوه جزیرهام را به شسته شدن همهی خاطراتم ترجیح میدهم. باران تمیز میکند. برف مخفیانه همه چیز را آرام میکند.
دیوار های دره آنقدر بلندند که صدای طوفان دریا را نشنوی هر چه هم که در جزیره تنها و ساکت منتظر بمانی.
صدای برف ٬ سفید است.