...
آقای الف نگاهی به به آقای ب انداخت و گفت: من بازی رو یادم رفته. الان من زندانیم یا زندان بان؟
آقای ب در حالیکه هنوز توی آینه رو نگاه میکرد به آقای ب گفت: من فقط نقش خودم را بازی میکنم، همان آقای الف را.
آقای الف نگاهی به آقای آینه انداخت و با خودش گفت: پس من هم زندانیم هم زندان بان.
سپس آهی کشید و به مارمولک کنار دیوار نگاهی انداخت و هرگز نترسید.
او میدانست ساعت دو نزدیک است.