....
میدانم
حالا سالهاست که ديگرهيچ نامهای به مقصد نمیرسد
،حالا همه میدانند که همهی ما يکطوری غريب
يک طوری ساده و دور
وابستهی ديرسالِ بوسه و لبخند و علاقهايم
آن روز ...
همان روز که آفتاب بالا آمده بود
دفتر مشق ما هنوز خوابِ عصر جمعه را میديد
ما از اولِ کتاب و کبوتر تا ترانهی دلنشين پريا
ریرا و دريا را دوست میداشتيم
...
میدانی؟
ديگر سراغت را از نارنجِ رها شده در پيالهی آب نخواهم گرفت
ديگر سراغت را از ماه، ماهِ درشت و گلگون نخواهم گرفت
ديگر سراغت را از گلدانِ شکسته بر ايوانِ آذرماه نخواهم گرفت
ديگر
نه خوابِ گريه تا سحر
نه ترسِ گمشدن از نشانیِ ماه
ديگر نه بُنبستِ باد و نه بلندای ديوارِ بیسوال
من، همين منِ ساده ... باور کن ...
برای يکبار برخاستن هزارهزار بار فروافتادهام
ديگر میدانم نشانیها همه دُرُست
کوچه همان کوچهی قديمی و کاشی همان کاشیِ شبْ شکستهی هفتم
خانه همان خانه و باد که بیراه و بستر که تهی ...
ها ریرا
میدانم ...
حالا میدانم همهی ما جوری غريب ادامهی دريا و نشانیِ آن شوقِ پُر گريهايم
گريه در گريه ...
خنده به شوق ...
نوش نوش ...
لاجرعهی ليالی ...
در جمع من و اين بُغضِ بیقرار،
جای تو خالی ..
جای تو ..
خالی.