هر بار که برایت از آشفتگیم گفتم ٬ خودت پیشتر پریشانیم را خوانده بودی و میدانستی دردم چیست و این بیقراری از کجاست و این فیل یاد کدام هندوستان کرده. هر بار (و بدون استثنا هر بار) پرسیدی که اگر باز گردد چه؟ آنقدر بیرحم میپرسیدی که میدانستم چه میگویی و میدیدم که گویی خودت را بازمیجویی و جواب سؤالی که هر بار از خودت میپرسی را از من میطلبیدی.
میدانی ... هر بار چشمانم را بستهم و دوراهیای آفریدم٬ هر بار محشری خلق کردم که تو در یک سو بودی و آن عشق اول در سوی دیگر. هر بار میدانستم تو ماندنی نیستی و او رفتنی نیست. میدانی هر بار چه کردم؟
میدانی؟ میدانی. به صدای دریا که گوش دهی .. میدانی. دریا آبیست. من با دریا رفتم.