|
...
خیلی بد بود .. خیلی بد. دوباره همهچی به هم ریخت ، با این فرق که دیگه من پیر شدم. به گذاشتن و گذشتن از آدما هم عادت کردم. تنهایی هم دیگه ترسناک نیست. صبر کردن رو هم یه جوریایی دوست دارم، حتی یاد گرفتم چهجوری با خیال یه نفر وقتی که خودش دیگه نیست زندگی کنم. همهی اینا جای خودش .. ولی وقتی زدم کنار و به حرفاش فکر کردم ... میدونم برای همیشه تو زندگیم افسوس میخورم. هیچچی از اون واقعیتر نبوده برام، هنوزم ضجهزدنام از یادم نرفته .. تو زندگی هر کسی ، یه چیزایی هست که واقعین براش ، که واقعیتشون رو درک میکنه با تمام وجودش. واسه من درد بوده .. خواستن بوده ... میدونم که اینجا رو نمیخونی ، ما تا حالا هزار بار خداحافظی کردیم و هیچوقت نتونستیم همه چیز رو پشت سرمون بذاریم و میدونم تو آینده هم همین قضیه تکرار میشه ، مدل جفتمون اینجوریه ، به همم اصلاً نمیایم ، یا نه میایم ولی خوب معلومه که مچ همم نیستیم ... ولی خب ، یه چیزی شبیه فیت ، شبیه سرنوشت .. یه چیزی هست که به هم گرهمون زده ... همهی اینا درست ، ولی هیچکدوم باعث نمیشه که من اینو نگم و اینجا برای خودم ننویسم ... خداحافظ، دلم برات تنگ میشه ، و هیچکس هیچوقت جای تو رو نمیتونه بگیره چون هیچکس هیچوقت به اندازهی تو برای من واقعیت نداشته.
|