...
بازی میکنیم ٬ بازیمون این بار تخیل کردنه. تخیل میکنیم تا خوابمون ببره.
تو تخیل میکنی ...
تنهایی ٬ خوشحالی ٬ یه خونه‌ی کوچیک داری که توش یه حوض داره. یه اتاق داری که پر نوره. دیوارای اتاقتم خالیه ٬ با یه دیوار کوچیک کنار اتاق پذیرایی که بهش عکس چند تا دوست قدیمی رو زدی. تنها نیستی تو خونه. یکی دیگه هم هست که نمیدونی کیه. شب که میری بخوابی ٬ یکی از پشت میاد و بغلت میکنه . دراز میکشه پشتت و دستاشو میذاره رو دلت. آروم نفس میکشه و نفسش میخوره پشت گردنت. بعدم خوابت میبره ... یه خواب نرم ٬ تو یه خیال نرم.
من؟
من فرق کردم. من عوض شدم. اتاق تخیل من ولی دیگه روشن نیست. اتاق تاریک نیست ٬ ولی پر نورم نیست. یه اتاق کم نور خاکستریه. تخیل من نرم نیست. سرده. نشستم تو اتاق ٬ تنهام ٬ خیلی تنهام. دیوارای اتاق منم خالیه. شاید اتاقم یه تخت ساده هم یه گوشه‌ش داشته باشه ٬ ولی من رو زمین نشستم و به یه دیوار خالی تکیه دادم که یه نمه هم سرده. سرم رو هم تیکه دادم به دیوار و گردنم یه نمه رو به آسمونه. چشمامم بازه و یه جایی رو نگاه میکنه که خودمم نمیدونم کجاست. پاهام رو جمع کرده‌م توس سینه‌م و دستم رو انداختم دور پاهام قفل کردم. تخیل من همینه. یه پسره که اینجوری نشسته و داره با خودش تو اتاق ساکت و سردش تخیل میکنه. یه دخترش فکر میکنه. به دختر خودِ خودش.