...
زنی که اسیر شده است .....

"ما با هم می‌خوابیم، درسته؟"
"چرا در این باره حرف می‌زنی؟"
"این کمترین جنبه‌یِ غیرعادی توی زندگی‌ِ مشترکِ موقت ماس. اون‌قدر عادی‌‌ه که به نون‌خوردن می‌مونه."

به من می‌گوید که چه‌قدر و چگونه. بعضی اوقات به من الهام می‌شود و آن موقع نیازی به هیچ دستورالعملی ندارم. یک بار با چسب لفافه کف اتاق جایی که عشق‌بازی کرده بودیم یک علامت ضرب‌در زدم. وقتی آن‌را دید خندید. بعضی اوقات می‌توانم او را سرگرم کنم.

او به چه‌چیز فکر می‌کند؟ البته، نمی‌دانم. شاید او این‌را مثل یک پرانتز در زندگی "واقعی"اش تلقی می‌کند. مثل ماندن در بیمارستان یا عضو بودن در یک هیات ژوری در مهمانخانه‌ی هالیدی در طول یک محاکمه‌ی آدم‌کشی. من بزهکارانه او را دزدیدم و به‌خاطر همین آشکارا مجرم هستم. امری که او را مجاب می‌کند خیلی از روی دل‌سوزی به من نگاه کند. او زن خارق‌العاده‌ای‌ست و خودش هم می‌داند که خارق‌العاده است و همین باعث می‌شود مغرور بودنش موجه باشد.

ریسمان چهل فوت طول دارد(یعنی او آزادانه می‌تواند چهل فوت در هرطرف حرکت کند). در حقیقت قیطانی از پنبه‌ی براق به شماره‌ی رنگ1443 است.

او درباره‌ی من چه فکر می‌کند؟ دیروز به من حمله کرد و از روی کینه سه بار با کتاب جیبی "وایکینگ‌میلتون" به شکم‌م زخم زد. بعد من در اتاقش به او سر زدم و او به گرمی از من پذیرایی کرد. به من اجازه داد نرمش کردن‌ش را نگاه کنم.

هر تمرین اسمی دارد و حالا من اسم همه‌شان را می‌دانم: بومرنگ، طالبی، پراندنِ کپل، الماس، شلاق، آغوش، نورافکن، نشیب‌وفراز، پل، پرچم، پیچ‌وتاب، قو، تیروکمان، لاک‌پشت، هرم، توپ‌هندبال و آکاردئون.

حرکات به‌طور حیرت‌انگیزی اروتیک‌اند. کنارش زانو ‌زدم و به آرامی لمس‌ش کردم. لبخند زد و گفت؛ حالا نه. به اتاق‌م رفتم و تلویزیون نگاه‌کردم. "دنیای‌پهناور ورزش" یک مسابقه‌ی فوتبال در سائوپائولو.

□□

زنِ اسیر پیپش را دود می‌کند. پیپ انحنای بلند و باریک برازنده‌ای دارد و کاسه‌ی چینی گل‌سرخی. شام تخم شاه‌ماهی با کره‌ی سویا داریم.

ناگهان می‌گوید: "اون مثل کسی‌ه که پنج‌تا چتر روی کون‌ش برافراشته"
"کی؟"
"شوهرم. اون خیلی محجوبه. البته اصلا غیر عادی نیس. آدمای بزرگ محجوب هستن. خیلی از مردم؛ حتی تو"
عطر توتون مخصوص‌ش (ترکیب زنانه) اطراف‌مان را فرا گرفته‌ست.
" همه چیز تقریبا مثل یک فیلمه. ایرادی هم نداره. من فیلم دوست دارم"
کمی اوقات‌تلخ می‌شوم. توی این همه فشار او چه طور فکر می‌کند فیلم است؟
" فیلم نیست."
او می‌گوید: " هست، هست، هست، هست."

□□

م. با هیجان زیاد تلفن می‌کند. می‌گوید: "مال من مریضه..."
"چی شده؟"
" نمی‌دونم. بی‌اشتهاس. غذا نمی‌خوره. هیچی رو برق نمی‌ندازه. فلوت‌شو نمی‌زنه."
مال م. از زن‌هایی‌ست که باسن‌های کوچک خوش‌ترکیبی دارند و زیبایی‌شان کم نیست.
گفتم:"افسرده شده."
"آره"
"این اصلا خوب نیس"
"نه"
وانمود کردم دارم فکر می‌کنم. م. دوست دارد وضعیتش جدی گرفته شود.
"باهاش صحبت کن. اینو بگو: روح من آکنده از بانویم است؛ در بهشت؛ زندانی."
"اینارو از کجات در آوردی؟"
" اینا کلمات قصاره. فوق‌العاده اثرگذارن"
" سعی می‌کنم این کارو بکنم؛ آکنده؛ زندانیِ بهشت."
"نه. در بهشت و زندانی. البته اون‌طور که تو گفتی آهنگ بهتری داره. بهشت در آخر."
"باشه. همون‌طوری می‌گم. ممنون. مال خودمو بیشتر از اندازه‌ای که تو مال خودتو دوست داری دوست دارم."
"نه. نداری."

شست خودم را گاز گرفتم و به او هم گفتم همین‌کار را بکند.

□□

پستچیِ‌تنبل جوابی برای نامه‌اش می‌آورد. دیدم که دارد پاکت‌ش را باز می‌کند. می‌گوید: "حروم‌زاده"
"چی گفته؟"
"عجب تخم حرومیه"
"چی؟"
"این شانس رو بهش داده‌بودم که با اسب سفید برای رهایی من بیاد. – یکی از فرصتهای باارزشی که زندگی به آدم تقدیم می‌کنه.- و اون درباره‌ی این زر زده که اون و بچه به چه خوبی دارن با هم زندگی می‌کنن. درباره‌ی این‌که حالا دیگه دختره به ندرت گریه می‌‌کنه و چه‌قدر خونه آرومه."
با خوشحالی گفتم: "حروم‌زاده!"
"می‌تونم ببینمش که توی آشپزخونه، کنار مایکروویو نشسته و داره مجله‌‌ی رولینگ‌استون‌شو می‌خونه."
"اون رولینگ‌استون می‌خونه؟"
" فکر می‌کنه رولینگ‌استون یه چیز اساسی‌ه."
"خُب..."
"اون نباید رولینگ‌استون بخونه. اون مجله مال سن وسال اون نیست. اون سنش زیاده. کثافتِ احمق."
"تو عصبانی هستی..."
"خیلی هم درسته."
"چی‌کار می‌خوای بکنی؟"
یک لحظه به فکر فرو می‌رود. سرانجام به خودش می‌آید و می‌گوید: "دستت چی شده؟"
دست بانداژ شده‌ام را به پشتم می‌برم و می‌گویم: " هیچی" (واضح است که شستم را نکنده‌ام ولی خیلی شدید گازش گرفته‌ام.)
می‌گوید: " منو به اتاق‌م ببر و ببندم. تا یه مدت ازش متنفرم."

او را به اتاقش بر می‌گردانم و خودم هم به اتاقم می روم و به "دنیای‌پهناور ورزش"ام می‌رسم. –مسابقات بین‌المللی شمشیربازی در بلگراد.

□□

امروز صبح سر میز صبحانه حمله‌ای خشم‌آلود از طرف زنِ‌اسیر به من شد. من یه بی‌معنی هستم. یک آدم مزخرف، یک تماشاچی تلویزیون، یک آدم چرندگو، یک کله‌خراب؛ یک هیولای ترسو که توی کمین است و .. و .. و آن‌قدر هم مرد نیستم که... از این گذشته خیلی هم مشروب می‌خورم. کاملا درست است، من بیشتر اوقات چنین فکرهایی درباره‌ی خودم می‌کنم. مخصوصا نمی‌دانم چرا به‌محض این‌که از خواب بلند می‌شوم.

کمی گوشت نمک‌زده‌ي کانادایی می‌خورم. با لذت می‌گوید: "و یک بی‌مسئولیت که...یکی که..." او را در تصویریاب دوربین پنتاکسم ثابت می‌کنم و یک سری عکس جدید از او در حالت خشم می‌گیرم.

مشکلی که با اسیر کردن یک نفر پیش می‌آید این است که تقریبا بهتر شدن اوضاع یا رسیدن به وضعیت ابتدایی غیرممکن است. می‌گوید: "اون می‌خواد بچه رو از من دور کنه. اون می‌خواد بچه‌رو برای خودش نیگه داره. اون بچه رو اسیر کرده."

"من مطمئنم وقتی برگردی اون اون‌جاست."
"کی برمی‌گردم اون‌جا؟"
"اون دست خودته. تو تصمیم می‌گیری."
"اَه"
چرا نمی‌توانم با یکی ازدواج کنم و با آسودگی با او زندگی کنم؟ دارم سعی می‌کنم این کار را بکنم.
" دوباره ازم عکس بگیر."
"به اندازه‌ی کافی ازت عکس گرفتم. نمی‌خوام بیش‌تر بگیرم."
"پس من سه‌شنبه می‌رم دنبال کار خودم."
"باشه. سه‌شنبه فرداست."
"فردا سه‌شنبه‌ست؟"
"آره"
"اوه!"
توپ فوتبال را قاپید و وانمود کرد می‌خواهد از پنجره بیرون بیاندازد.
"هیچ‌وقت شده یکی رو که قبلا اسیر کردی یک بار دیگه اسیر کنی؟"
" تقریبا بی‌سابقه‌ست."
"چرا؟"
"اتفاق نیافتاده."
"چرا؟"
"خب نشده."
"فردا... اوه..."

به آشپزخانه می‌روم و شروع به شستن ظرف‌ها می‌کنم. هر چه بیش‌تر کارهای خرده‌ریز را انجام می‌دهی ملایم‌تر به تو نگاه می‌کنند. این را فهمیده‌ام.

□□

رفتم به اتاقش. ل. آن‌جا بود. پرسید: "چه اتفاقی برای دستت افتاده؟" گفتم: "هیچی" فقط یک آن به بانداژ دستم نگاه کردند. خیلی کم. پرسیدم: "تو اونو اسیر کردی؟" ل. در این کار استاد بی‌نظیری‌ست. مثل اُ. جی. سیمپسون[3] ما را از راه به‌در می‌کند.

زن گفت: "من اونو گرفتم"
"یک دقیقه صبر کن! قرار نبود این‌طوری بشه."
زن گفت: "من قوانین رو تغییر دادم. خوشحال می‌شم یه نسخه از قوانین جدیدی رو که این‌جا؛ روی این کاغذ رسمی نوشتم بهت بدم."
ل. مثل یک راسو پوزخند می‌زند. معلوم است که از این که به دست یک زنِ زیبا اسیر شده خوشحال است.
می‌گویم: "یک دقیقه صبر کن. هنوز که سه‌شنبه نیس!" به ل. لبخند می‌زند و می‌گوید: "خیالی نیست!"

به آشپزخانه می روم و با پاک‌کننده‌، شروع می‌کنم به سابیدن اجاق‌گاز. چه ابتکاری به خرج داده با این تغییر قانون‌اش! او واقعا روحیه‌ی کمیابی دارد. بعضی اوقات در خواب می‌گوید: "سس فرانسوی-روسی" یا "روغن‌وسرکه" از این استنباط می‌کنم که زمانی در زندگی‌اش گارسونی کرده‌است.

□□

زن اسیر از همان‌جایی که ایستاده پُشتک‌وارو می‌زند. دیوانه‌وار برای‌ش کف می‌زنم. شستم درد می‌گیرد.
"ل. کجاس؟"
"بیرونش کردم."
"چرا؟"
"چیستان‌هاش جالب نبودن. از این گذشته ازم یه طرح کشیده‌بود که دوستش نداشتم."

طرحی زغالی را نشانم می دهد (مهارت ل. زبانزد است) که حقیقتا در آن زیبایی کمی از او نشان داده‌شده بود. او باید از عکس‌های من هول شده‌باشد که نتوانسته از آن‌ها پیشی بگیرد.

"بیچاره ل."
زنِ اسیر پُشتک دیگری می‌زند. دوباره برای‌ش کف می‌زنم. امروز سه‌شنبه‌ است یا چهارشنبه؟ نمی‌توانم به یاد بیاورم.
می‌گوید: "چارشنبه... چارشنبه بچه می‌ره رقص. بعدش هم شب رو معمولا با پال‌رجیناش می‌گذرونه، چون رجینا نزدیک سالن رقص زندگی می‌کنه. پس واقعا برگشتن من توی چارشنبه فایده‌ای نداره."

□□

یک هفته بعد او هنوز با من است. او ذره‌ذره و به‌تدریج راهی‌می‌شود. اگر موهایش را بتراشم؛ هیچ‌کس به‌غیر از خودم دوستش نخواهد داشت. اما او نمی‌خواهد من موهایش را بتراشم.

به‌خاطر او پیراهن‌های مختلفی می‌پوشم؛ قرمز، نارنجی، نقره‌ای. سرتاسر شب دست‌های هم‌ را می‌گیریم.