یه شب
دخترک قصهی من دست پسرک قصهمو گرفت
گفت بیا بریم تو تاریکی زیر درختا راه بریم،یه جایی که هیچی چراغ نباشه
یه چراغ قوه برداشتن و رفتن
یه عالمه پیاده رفتن و رفتن و رفتن
تا رسیدن به یه جایی که دیگه هیچ چراغ و خونهای نبود، چراغ قوهشونو روشن کردن و دوباره رفتن و رفتن و رفتن
توی راهم همهش برای هم اتفاقای ترسناک و قصههای ترسناک و فیلمای ترسناک میگفتن
تا که یهویی یه غولی از پشت درخت پرید جلوشون و دستاشو گرفت هوا و گفت یو ها ها ها ها هاااا
دخترک و پسرک قصهی من جییییییغ کشیدن و در رفتن
تا خونه تند تند و یه نفس دوئیدن
رفتن توی خونه و درو از پشت قفل کردن
همدیگه رو بغل کردن و خوابیدن
شبشون بخیر :)