...
ريشه روشني پوسيد و فرو ريخت.
و صدا در جاده بي طرح فضا مي رفت.
از مرزي گذشته بود،
در پي مرز گمشده مي گشت.
كوهي سنگين نگاهش را بريد.
صدا از خود تهي شد
و به دامن كوه آويخت:
پناهم بده، تنها مرز آشنا! پناهم بده.
|
...
... ريشه روشني پوسيد و فرو ريخت. و صدا در جاده بي طرح فضا مي رفت. از مرزي گذشته بود، در پي مرز گمشده مي گشت. كوهي سنگين نگاهش را بريد. صدا از خود تهي شد و به دامن كوه آويخت: پناهم بده، تنها مرز آشنا! پناهم بده. |