...
وقتی دودشو میکشی توی ریه‌ت و سوزشش همه‌ی سینه‌ت رو میگیره ٬ میدونی که می‌تونی رو زمین دراز بکشی و یه عالمه ستاره‌ای که از بین تیکه پاره ابرای تو آسمون معلومه رو نیگاه کنی و منتظر باشی تا شفاف و شفاف‌تر بشی. درست مثل اینکه یه نوری میدوئه تو ذهنت ٬ وقتی چشمات رو میبندی تاریکی نیست ٬ همه چیز با یه نور سفیدی روشن میشه که اون نور دیگه سفید نیست ٬ فقط نوره ٬ هیچی نیست ٬ رنگ نیست ٬ فقط نوره. بعد شفاف میشی ٬ اونقدر شفاف که دیگه نیستی. حس میکنی نیست شدنت رو ٬ جمست و تنت و بدنت تبدیل به دونه‌های ریز و فراری میشن که کنار هم گذاشته شدن ٬ مولکول‌های بدنت رو حس میکنی که روی هم افتادن و به هم چسبیدن و کم‌کم چسبشون وا میشه . بعد باد میاد و همه‌ی اون ذرات بدنت رو با خودش میبره ٬ یه لحظه حس میکنی که داری میری ... یه جور ایلوژن ٬ حس عجیبیه وقتی که یه باد میاد و خاکسترت رو پخش میکنه و هر تکه از ملیون‌ها تیکه‌ت یه مسیر رندم و پیش‌بینی نشده رو پیش میگیرن و از هم جدا میشن ... ولی تو شفاف‌ تر میشی ... کم‌کم دستت میاد که تو اون بدنت نبودی ٬ یه جور حس خوب و مطبوعیه وقتی که دیگه چیزی ازت نمونده جز درکت و ذهنت. حالا رهائی . حالا میتونی پرواز کنی ٬ حالا دیگه هیچ معنی و مفهومی از زمان وجود نداره پس تو هم قید و بندی نداری. حالا میتونی پاک ٬ احساسات ٬ تصویز ٬ یا معنا باشی ... این لحظه‌هام رو دوست دارم. برای این لحظه‌هام شریک میخوام.