...
هری مریض شده هر چقدر تکیلا میخوره مست نمیشه.
استیو عقیده داره هری باید به جای تکیلا غذای وِجِتِری‌اَن بخره.
الیزابت از شیکاگو برگشته و قراره به همه ودکای مجانی بده.
من هنوز دارم فکر میکنم جیمی جان بخورم یا تخم مرغ بندازم.
رضا داره درسش رو میخونه و بالاخره یه روزی عاقبت بخیر میشه.
منم به مرغایی فکر می‌کنم که یه روز عمر کردن و تو اون یه روز تخم گذاشتن و بعد هم مردن.
به ریشه‌های دود قلیونم که نگاه میکنم یاد خواب پریشبم میفتم که توش سرطان داشتم. آخه هری میگه خیلی مهمه آدم تو خاکی دفن شه که به اون تعلق داره. این آخرین حرفی بود که از هری یادم میاد وقتی که مست بود.

پ.ن. پنی‌هایی که جمع کرده بودم رو امروز تو کاندومای مصرف شده چیدم و انداختم تو سطل آشغالی کنار دانشگاه ٬ همونی که هیچ‌وقت سیگار توش خاموش نمیکنم.