...
..........

داشت از ترس هاش خرج می کرد و بطری رو می رفت بالا
خانوم کلاغ رو می گم
با اون جوش ها و خنده های بلوغش
دوست من عصبانیه
دوست من کنار من ایستاده و می خواد منو بکنه .
منو به دنبال تناقض های کوچیکم ذره بین بینی می کنه
بهش می گم چرا کمی فاصله نمی گیری
تا تمام وجودم بیاد تو قاب چشمات
پارادوکس ازین گنده تر
می خوام بهش بگم چراغ قوه بیاره تا ببرمش دم غار علی بابا
تمام طلا های آنتاچبل وجودم رو بهش نشون بدم .
بعدشم طبقه پایین تو تاریک خونه
اونجا که دروغ های بزرگ و کوچیکم صف کشیدن واسه بلیط سینما.
دو تا کتاب دست خانوم کلاغ بود مربوط به فیلم نامه نویسی
موضوع خوبی بود واسه شروع بحث
از جوش حدئقل بهتر بود
هان؟
شایدم به خاطر همین بحثی صورت نگرفت.
دوستم به من نگاه می کنه.
من به دوستم .
حانوم کلاغ میگه :خدا نمی تونه آدم ها رو نجات بده . اگه می تونست تو این جامعه آماری چند میلیون ساله
یک کوفت معنی داری دیده می شد . پس خودتون به فکر خودتون باشین.
من و دوستم پخی میزنیم زیر خنده و می گیم : غار غار ...غار غار
بعد من به زور دست دوستام می گیرم ، می برمشون سرسره بازی
تا بهشون بفهمونم که نیوتن چه آدم گاگولی بودی .
خانوم کلاغ از غرورش خرج می کنه و بطری رو میذاره کنار و به حرف های من گوش می ده.
مثل یه کلاغ شیفته یا شفته یا همین دیگه
ولی خوشبختی اینه که در این موارد من نه حرفی واسه گفتن دارم نه حوصله ای واسه شماره نوشتن .
کلاغ خانوم گفت :
من و دوستام ازین 16 ساله ها هستیم که سر 20 سالگی شوهرمون میدن.
بعدشم میگیم کون لقمون یا شون یا تون.
من و دوستم هم داشتیم خودمون رو با خدا نجات می دادیم که یهو مامورا رسیدن و ما بیخیال شدیم .
در نهایت هم کلاغه در حالی که داشت از بال و پرش خرج می کرد ، به خونش نرسید.