...
.......

خوب واقعيتش اينه که نوچ، من نمی تونم بدون عشق زندگی کنم، نو وی .. وگرنه حوصله‌م سر میره . وگرنه نمیتونم تخیل کنم ٬ وگرنه کسل کننده میشم ٬ وگرنه همه‌چی زشت میشه ٬ همه چی رنگشون کثیف میشه ٬ همه چی لوس میشه. من ضعیفم ٬ چون همیشه یکی باید باشه که واسه اون باشم وگرنه احساس بیهودگی میکنم ٬ دپرس میشم ٬ خمار میشم و هزار تا چیز دیگه !

اما حالا ديگه بايد يه خورده سعی کنم بين عشق و دوست داشتن تميز قائل شم. واقعيت تر از اون اينه که خوب می دونی چقدر دوستت دارم، اما حالا ديگه نمی تونم اسم اين حسمو عشق بذارم. راستش حالا گمونم بيشتر از اون که عاشقت باشم، آلوده ی توام. زندگيم پره از جای پای تو، ردی که به اين سادگی ها نمی شه پاکشون کرد. بی شک يه عالمه سال زيادتر لازمه تا آدم بتونه ساليان عاشقی ش رو جزو خاطره ها حساب کنه. و من تو اين دوره ی جديد، هنوز يه نوآموز محسوب می شم. اما حواسم هست که جايی چيزی داره می خشکه. چيزی که من و تو نکاشتيمش، خودرو بود، بی نياز از مراقبت های گلخونه ای پا گرفت و جوونه زد و ريشه دووند.. خوب اما حالا شروع کرده از ريشه خشکيدن.. گريزی هم نيست.. شايد بشه برای مدتی با داربست نگهش داشت، اما حالا گيرم اين توفان نه، توفان بعدی که بالاخره ميندازتش که، ها؟

ياد حرفای اون شبها که ميفتم .. نمی تونم بی زهرخندی که ناخوداگاه دچارم می کنه بهشون فکر کنم.. تا همين پيش ترها حاضر بودم تمام داشته هامو به تو بدم.. فقط به تو.. اما نخواستی شون خوب تقصیر تو هم نبود ٬ یه جوریایی تقصیر من بود اصلاً ! همه خسته میشن خب ... بعد نفهمیدم چی شد که یه هو همه چی برعکس شد. تو عاشق بودی ... تو از همه چیز گذشتی... من ؟ ... نتونستم ٬ اون موقع زخمی بودم ٬ من منگ بودم ... می‌ترسیدم ٬ نمیدونم از چی ٬ نمیدونم از تو ٬ از خودم ٬ از عاشق بودن ٬ از نبودن ٬ از چی نمیدونم ولی من فلج بودم. ... البته دلیل آخرین چیزیه که مهمه ... می دونم بهشون کاری نداری، برات مهم نيستن .. اون چيزی که تو ذهن تو باقی میمونه اينه که من نخواستم ٬ من نبودم ٬ من نیومدم ٬ وقتی باید میبودم ٬ وقتی که باید میخواستم ٬ یا میومدم . آره، دقيقن از همون جاهاييه که ديگه هيچ عقل و منطقی به کار نمياد.. مثل يه بچه که آب نبات چوبی شو وسط کار ازش گرفته باشن، چشماتو می بندی و لج می کنی و پا به زمين می کوبی .. حالا اين که از اساس اون آب نبات چوبيه مسموم بوده يا برات خوب نبوده يا هر چيز ديگه، به دردت نمی خوره.. شبش هم ممکنه لج کنی و بگی شام نمی خوری.. خوب بازم دودش تو چشم خودت می ره، .. اما هيچ کدوم از اين دلیلا نمی تونن تصوير اون لحظه ی گرفتن آب نبات رو برات توجیه کنن..

میبینی ... تو هم همینی ... تو هم همینه حست .. هنوزم یه جوریم ...


و این داستان ادامه دارد ....