...
با یه جاده‌ی پاییزی
پر از برگای زرد و قرمز و نارنجی که رو زمین ریخته
ترسناک و تاریک موقع غروب
که تهش یه کلیساست
با صدای باد
که میگه هووووو
و صدای برگا
که زیر پات خش‌خش میکنن