خوابم نبرد . همیشه وقتی میرم تو رخت خواب وقتیه که خوابم یا وقتیه که خلم.
کورمال کورمال همه جا رو میگردم. تلفن رو پیدا میکنم. شمارهی اولی رو میگیرم. کسی بر نمیداره. دومی رو کی میگیرم ... شمارهی سوم رو میخوام بگیرم ٬ ولی ...
شمارهی سوم ٬ خونهمون رو میگیرم. مستقیم. دو تا صفر ٬ یازده ٬ نود و هشت ٬ بیست و یک ٬ چهار ٬ شیش ٬ پنج ٬ دو ٬ هفت ٬ نه ... نهِ آخر رو که میگیرم چشمام رو میبندم. میدونم کسی خونمون نیست . هیچ کس نیست . خونمون خالیه . حالیه خالی . از پنجرهش هم تپهی برف گرفتهی روبروی بلوک پیداست .
به خونمون فکر میکنم. به پدرم فکر میکنم . به مادرم ٬ به تهران ٬ به تلفن ٬ به الانم ٬ یه کمم به فردام .
به خیلی چیزای دیگه هم فکر میکنم ٬ به خیلی کسا ٬ خیلی جاها ٬ خیلی اتفاقا . دیدی یه هو سرعت فکر کردنت میره بالا ؟ یه هو خیلی چیزا میان و میرن از جلوت هی تند و تند ؟ فکر میکنم به خیلیایی که اومدن و رفتن ٬ به خیلی وقتایی که بودم و نبودم . به خیلیایی که بدی کردم بهشون و خیلیایی که بدی کردن بهم.
به این فکر میکنم که دارم به خودم دروغ میگم ٬ به اینکه قصهی زندگیم دیگه خیلی قشنگ نیست ٬ به اینکه فردا چی میشه ٬ به اینکه باز خل شدم یا واقعاً باید خیلی چیزا رو تموم کنم .
بازم به پدرم فکر میکنم. به اینکه کاش من هیچ وقت پدر نشم . به اینکه کاش هیچوقت با هیچکس تو زندگی شریک نشم . به اینکه هیچ چی ارزش هیچ چیزی رو نداره .
به چیزای بد فکر میکنم. فکرای خیلی بد. به این فکر میکنم که پارسال همین موقع ... به پیارسال همین موقع ... به خیلی وقت پیش همین موقع .. به خیلی وقت بعد همین موقع . به این فکر میکنم که یه چیزایی رو باید تموم کرد. به این فکر میکنم که چرا دیگه مثل پارسال نیست و هیچ پرندهای ساعت ۵ صبح دیگه آواز نمیخونه که یه صدایی بیاد تو خونه . به این فکر میکنم که کاش میشد خوابید. کاش میشد واقعا خوابید.