هووممم
امروز
تنهایی
رفتم بیرون
هوا گرم شده بود
خورشید بود
دیگه اگه کلاه سرم نمیذاشتم گوشام سرد نمیشد
کلاه سرم نذاشتم
رفتم خیابون
تو خیابونه ازون طرفی راه میرفتم که خلاف جهت حرکت ماشینای کناریم باشه
که هر ماشینی که از جلو میاد طرفم بووووووووم باد بزنه موهامو ببره هوا
هپلی شدم
کیف داد
:)
تنهایی بودنش بیشتر کیف داد
دارم عادت می کنم
به تنهایی
به نبودن تو، اون، اون یکی، همه
تو خیابون راه که میرم لبخند میزنم، میگم هلو! گودمرنینگ! اینجا همه فک می کنن من جوجه م، بهم می خندن لطیف، کم مونده موهامو نازی هم بکنن
بلیط که میخوام بخرم میگم 12 سالمه، بلیطه چایلد می گیرم، وقتی بلیط رد میشه روی اون صفحه ش مینویسه چایلد، من به خودم میگم منو میگه، بعد با خودم می خندم
روزها با خودم حرف میزنم، شب ها هم، خیلی، زیاده زیاده زیاد، گفتم که، دارم میرم توی خودم، خیلی تو، لایه به لایه
میشینم قبل از خواب برای خودم اعتراف می کنم، یا برای تو
توی مترو آدمارو نگاه می کنم، اینجا این مدلیه که تا چشم آدما به هم گره می خوره سریع نگاهشونو برمیگردونن، من با آدما بازی می کنم، نگاهمو برنمی گردونم، تا اونقدی که اون از رو بره و نگاهشو برگردونه، اون موقع یعنی من برنده شدم، میرم سراغ آدمه کناریش
اینجا یه تپه هست
بالاترین نقطه ی تپه یه کلیساست
روی تپه پر از درخته، یه جورایی مثلا جنگل، جنگله خیس قدیمی
توی جنگل پر از سنگ قبر
روی همه سنگ قبرا خزه بسته
من دوست دارم برم کلیسا شمع روشن کنم
بعد یواشی تو دلم با خدای توی کلیسا حرف بزنم
آخه میدونی، خدای توی کلیسا گرمه، خوبه، روشنه، یه نور نارنجیه کمرنگ، و بوهای خوب میده، با صدای ارگ بادی دو طبقه، و صدای یه کشیش پیر مهربون، با نگاه یه کشیش پیر مهربون، خدای توی کلیسا این شکلیه، من دوسش دارم، براش شمع روشن می کنم، باهاش حرف میزنم، آروم، توی دلم
بعد دوست دارم از کلیسا آروم آروم بیام بیرون
از بین قبرا، از توی جنگل، یه کمی از روی تپه بیام پایین
دوست دارم به یکی ازون سنگ قبرای خزه بسته تکیه بدم
به اونی که از همه شون بلندتره، اونقدر بلند باشه که سرمو هم بتونم از پشت تکیه ش بدم
بعد دوست دارم سیگار بکشم
با خودم حرف بزنم
با خودم که حرف دارم میزنم، توی خودم فرو میرم
دوست دارم سیگار بکشم دودشو فوت کنم به درختا
دوست دارم اینجوریو، می فهمی؟ برای یه عالمه ساعت، برای یه عالمه ساعت خیلی زیاد، خیلی خیلی زیاد
آدم تنها که میشه زیاد با خودش حرف میزنه
من با خودم که حرف میزنم، وسطاش یه جاهایی قاطی میشه، با تو هم حرف میزنم
بعدش به خودم میگم وقتی اومدم خونه، یا اینکه وقتی مثلا از خواب بیدار شدم بیام اینارو بران میل بزنم، همه شو بگم
بعد شروع می کنم فک کردن که چیا بگم تو میلم، همونجوری هم دارم باهات حرف میزنم، بعد وسطاش میگم اه اینا که حرف جدید شد، اینارو دیگه نباید میگفتم باید مینوشتم، بعد دوباره فک می کنم که اگه بخوام برات بنویسم...
همینجوری لایه لایه
لایه لایه لایه
میری تو و تو و توتر
میدونی
میشه همه چیو خیال کرد
میشه رویا ساخت
میشه تو خودت زندگی کنی
میشه، من میدونم
ولی باید بفهمب فرق بین واقعیت و خیالتو
نباید اونهمه تو خودت بری که نفهمی کدومش خیالته کدومش حقیقتت
من خیلی وقتا نمی فهمم
بعضی وقتا توی مترو که هستم
بعد هی منتظرم پسره که کنارم نشسته دستشو بندازه دور گردنم، جدی منتظرم ها، بعد با خودم یه کمی صب می کنم، بعد با تعجب برمیگردم نیگاش می کنم، می بینم اونم با تغجب داره نیگام می کنه، بعد می فهمم که این واقعیه، دستشو دور گردن من نمیندازه، هرچقدرم که من منتظر بمونم، می فهمی؟
شب گریه م میومد
خیلی گریه م میومد
تنهایی دوست نداشتم گریه کنم
نشستم با خودم فک کردم که تو هستی
که تو واقعی هستی
که واقعی بغلم می کنی
که من واقعی گرمای آدمی که بغلم کرده حس می کنم
همه ی اینا تو خیال بود، خوب؟
بعد واقعی گریه کردم، توی واقعیت
بعد حرف زدم
چشمامو بستم فک کردم که مثلا یکی هست که میشنوه من چی میگم، که نشسته جلومو داره نگام می کنه
بعد حرف زدم
یه عالمه
دو ساعت
سه ساعت
خیلی
وسطاش دلم برای خودم میسوخت گریه م می گرفت
نه اینکه اونجوری که میشینی گریه می کنی ها
ازونجوری که داری حرف میزنی، همونجوری نگاه هم می کنی، همونجوری اشکتم میاد
میدونی با خیال همه ش میشه
همه چی پره
هیچی خالی نیست
میتونی خودت همه ی خودت باشی
ولی دلت برای خودت یه جایی میسوزه
خیلی بده آدم دلش واسه خودش بسوزه
میدونی؟