«ببین یه موقع هایی یکی خیلی دوستت داره. اما هرچی اون میگه تو هیچی نمیفهمی. یعنی اصلا نمیشنوی. حواست یه جای دیگه ست. بعد گاهی مجبور میشه سرت داد بزنه. گاهی حسابی میزنتت. یه موقع هایی هم یه جاهایی میگذارتت تو خماری تا توجهت رو جلب کنه، یا یه ترکیبی از اینا. بعد تو هی اذیت میشی. نه؟ اما غیر از اینکه یارو دوستت داشته؟
من،... یه موقع شل شدم،... دنبال کار خودم بودم... بعد فکر کردم از پس همه چی بر میام. توی ابعاد خودم هم خوب بر اومدم. بعد خوش خوشانم شد... بعدش هم دیگه خدا رو بنده نبودم... زدم زیر همه چی ... بازم کلی وقت همه چی خوب بود، ... تا یه موقعی شروع شد همه چیز خراب شدن، هیچی سر جاش نبود دیگه. همه چی گند میخورد، حساب همه چی رو هم داشتم ها، خیلی بیشتر از خیلیها که همه کارشون درست پیش میرفت. دهنم سرویس شد، انگار یه دستی میومد گند میزد به همه چی،... بعد، برگشتم. دیدم نمیتونم. . دیدم در خطرم، ترسیدم. دیدم تنهام. دیدم نمیتونم تنهایی،... بعد بازم نشد. یه حالی میداد بهم کوچولو، بعد حالمو میگرفت اساسی... زبون درازی میکرد انگار بهم. یه موقع هایی اتفاق هایی میافتاد که فکر میکردم داره بهم میگه گند زدی رفته، فرصت هاتو از دست دادی، آزمایش ها رو رد شدی،... برو خودت گلیمتو از آب بکش بیرون. برو اسم من رو هم نیار! ببین اینقدر صاف صاف باهام حرف میزد انگار که نمیتونی فکرشو بکنی.
بعد نا امید شدم، بریدم، فقط میخواستم دیگه وجود نداشته باشم، نه اینکه بمیرم ها، ... اصلا دیگه نباشم... هر گهی که فکرشو بکنی خوردم... (اینجاها دیگه یواش یواش وبلاگمو بستم. تو که اون موقع نمیخوندی... ) هر کاری کردم که عجالتا زندگی شادی داشته باشم و بعدش تقریبا تمام حس هامو از دست داده بودم انگار فقط منتظر یه معجزه م که بیاد منو از این ورطه در بیاره... ولی آدم خوبی بودم. به خدا،... یعنی تو اون گه کاریا هم آدم خوبی بودم... خیلی چیزها اون تو فهمیدم. فهمیدم که چه قدر تو ظاهر میتونن آدمها شبیه هم باشند و در باطن فرق کنند. فهمیدم بد بودن چه قدر میتونه بد تر اون چیزی باشه که من هستم... خوب که خودم رو نگاه کردم، بعد نفهمیدم چی شد... اتفاق های خوب شروع شد به افتادن... واقعا نفهمیدم چی شد. فقط میدیدم اتفاق هایی میافته که همه ش خوبه. خیلی هاشو اون موقع میفهمیدم و خیلی هاشو بعدا فهمیدم که چه قدر خوب بوده. با وجود اینکه رفتارم هنوز همون بود، احساسش میکردم باز کنارم... یه بار حتی یادمه که به پریسا گفتم احساس میکنم یکی مرتب مراقبمه عین یه فرشته ی نگهبان. احساس میکنم یکی دوستم داره خیلی. دیگه فقط یه مجموعه اصول منطقی نیست برام...
بعد رفتارم هم عوض شد خود به خود... از حرف زدنم گرفته تا حس کردنم (اگه بدونی حس نکردن چه دردیه میفهمی این چه تغییریه!) اینا میشه مال دو ماه پیش. باورت نمیشه... یعنی از در و دیوار انگار برام خوبی میریخت.
و باورت نمیشه که بگم تو همین ماه گذشته دونه دونه اتفاق های سال گذشته م اون موقع که احساس میکردم داره منو پس میزنه و حالم رو میگیره رو تازه فهمیدم که چی بوده. تازه فهمیدم چه قدر اونها بهتر بودند از هر اتفاق دیگه ای. همون هایی که پدر من رو در آورده ند، بهترین جیزی بودند که میتونستند پیش بیان.
الان،... احساس میکنم همون موقع هم یکی مواظبم بوده. خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنم! بماند که من دهنم سرویس شد. اما اگه همون موقع به سادگی برگشته بودم شاید دوباره همه چیز یه جورایی از دست میرفت... ها؟ کی میدونه.
... »
بعدش من یه آهی میکشم که خیلی آهه .
همین.