دیشب ٬ شب عجیبی بود.
نپرس چرا چون نمیدانم. راستش چیزی از دیشب یادم نیست . تنها به خاطر میآورم که شب عجیبی بود. شب خیلی عجیبی بود . من بودم و تو بودی و ماه بود. ماه دیشب خیلی هیز بود. همهاش از کنار کرکرهی اتاق سرک میکشید ببیند این تو چه میگذرد. راستش یادم نمیآید چه میگذشت . تنها یادم هست که من بودم و تو بودی و ماه بود. یادم هست تا ماه بود تو هم بودی . من ماه را نگاه میکردم تو مرا . من دیشب تو را ندیدم . حتی یک لحظه . اگر هم دیدم یادم نیست . من تمام دیشب به ماه فکر میکردم که آن بالای دور نشسته بود و به ما نگاه میکرد . تو دیشب به من نگاه میکردی . میدانم که به من نگاه میکردی . از همان گرمای روی سینهام میدانم ٬ حتی میدانم به من چگونه نگاه میکردی. میدانی ٬ من دیشب مست نبودم باور کن . من هیچوقت مست نمیشوم حتی بعد از همهی آن بطریها . حرفهایم را از سر مستی نگیر ولی دیشب ماه با تمام هیزیش جور خاصی بود. من چیزی در ماه دیده بودم که تو را نگاه نمیکردم. نه که از نگاهت بترسم ها ٬ نه ! من خیلی شجاع هستم و همیشه تو را نگاه میکنم . من همیشه ته چشمان تو را نگاه میکنم. حتی شبهای تاریک دوتائیمان باز هم من ته ته چشمهایت را نگاه میکنم ٬ میدانی که نگاه میکنم نه ؟ ولی دیشب .. دیشب لعنتی .. ماه دیشب جور خاصی بود . من صورت تاری را در ماه میدیدم که میخواستم بشناسمش . ولی ماه لعنتی خیلی دور بود. ماه میدانست که من دورتر ها را بیشتر سرک میکشم. ماه خیلی هیز زرنگیست لعنتی .
دیشب من بودم و تو بودی و ماه بود . دیشب شب عجیبی بود٬ تو نزدیک بودی و ماه دور . من به ماه نگاه میکردم و تو به من . میدانی ٬ من دیشب مست نبودم . من هیچ شبی مست نبودم. من میدانم که دیشب من بودم و تو بودی و ماه بود . من میدانم که دیشب شب عجیبی بود . شب خیلی عجیبی .
صبح ... بیدار که شدم . تو نبودی . من میدانم که تو رفته بودی چون دیشب بودی . صبح .. بیدار که شدم ماه هم رفته بود . آن صورت تار و دور هم نبود. تو هم نبودی ٬ تنها چیزی که از دیشب مانده بود کرکرهی اتاق بود که هنوز بود. امروز روز عجیبی بود . نه تو بودی نه ماه بود . از در که رفتم بیرون سنجاب هر روزم را دیدم. سنجاب شیطانیست . همهشه پشت در ما از این درخت به آن درخت میپرد و منتظر است من در را چند دقیقه برایش باز بگذارم و بروم ... فورا میپرد داخل . اتاق ما گرم و نرم است ٬ سنجاب هم عاشق جای گرم و نرم است تا کیف دنیا را ببرد. میدانی ٬ امروز روز عجیبی بود ٬ سنجاب هم امروز عجیب بود . نگاهش که کردم آمد جلو و سلام داد . گمان کنم میخواست دست هم بدهد ولی قیافهی مرا که دید پشیمان شد . نگاهش که کردم نگاهم کرد . امروز نگاه سنجاب خیلی عجیب بود. فهمید و گفت من عجیب نیستم . من چیزی نگفتم ولی سنجاب گفت باور کن . سنجاب برایم قصهی عجیبی گفت . قصهی سنجابهایی را گفت که هر روز از این درخت به آن درخت میروند . قصهی سنجابهایی که هر شب کنار هر درختی که گرمتر باشد میخوابند . قصهی سنجابهایی که همیشه میدوند . میدانی سنجابها عجیبند . سنجاب به من گفت هیچ سنجابی را نمیشناسد که به ماه نگاه کرده باشد . سنجابها هر روز تمام شهر را دنبال درختشان میگردند و هر شب کنار درخت آنشبشان میخوابند ٬ بدون اینکه ماه را نگاه کنند . سنجاب به من گفت تا به حال در ماه چهرهی تاریکی ندیده و هر شب فقط به درختش نگاه میکند .
سنجاب ها حیوانات عجیبی هستند . آنها هیچوقت خسته نمیشوند . حتی اگر هی شب مجبور باشند کنار یک درخت جدید بخوابند باز هم تمام شهر را دنبال آن یک درخت میگردند. سنجاب به من رازی را گفت . سنجاب به من راز عجیبی را گفت ... او به من گفت که سنجابها هیچوقت پشیمان نمیشوند . حتی ده سال بعد . سنجاب این را که به من گفت رفت دنبال درخت امروزش .
میدانی .. سنجاب ها عجیبند . تو هم عجیبی . ماه هم عجیب است . دیشب و امروز هم همهاش عجیب بود ٬ ولی هرچه باشد امروز تو نبودی ٬ ماه هم نبود . سنجاب هم دیگر نیست .