ما با هم ديروزی رفته بوديم بيرون
يه باغ بزرگ بود با يه عالمه درخت و يه عالمه گل و يه عالمه برگاي رنگي رنگي روی زمين و يه عالمه حيوونای قشنگ و ناز و اینا
بعد داشتيم همينجوري دو تايي با همديگه راه ميرفتيم و قدم مي زديم
بعد من يهويي روي يکي ازين درختا يه آفتاب پرست ديدم
رفتم يکمي جلوتر که نازش کنم٬ديدم که مرده
بعد پاهاشو شمردم٬ديدم ۵ تا پا داره
به اين ميگم نيگا نيگا٬امروز يه رنگين کمونه پنج رنگ تو آسمون پيدا ميشه
ميگه چرا آخه٬ تو از کجا ميدوني اصلنشم؟
ميگم ببين٬آفتاب پرستا وقتي ميخوان بميرن هر کدوم از پاهاشون را ميذارن روي يکي از برگاي درخت و همون مدلي ميميرن
هر کدوم از برگايي که زير پاهاي اين آفتاب پرسته هست ميشه روح يکي از رنگاي رنگين کمون
وقتي که آفتاب پرسته مرد کامل و از درخت افتاد٬اونموقع رنگين کمون تو آسمون ظاهر ميشه
از همون درختي که آفتاب پرسته روش مرده٬از همون ۵تا برگي که ۵تا پاهاشو روش گذاشته و مرده٬از همونجا شروع ميشه
بعدش
يه چند لحظه بعدش
آفتاب پرسته از روي درخت افتاد پايين
بعد يه رنگين کمونه پنج رنگ تو آسمون ظاهر شد
از درختي که ما زيرش بوديم شروع شد و بعدشم رفت و رفت تا آخر دنيا
آسمون هم بنفش کمرنگ بود
بعد ما دوتايي آسمونو نگاه ميکرديم با اون رنگين کمونه ۵رنگش
بعدم من از پشت اینو بغل کرده بودم وقتی که داشتیم آسمونو نیگا میکردیم.
بعد من از خواب بيدار شدم :)
ولی راست میگم به خدا ها
خوابای من همهشون واقعیه .
واقعاً واقعیه .