يکي بود يکي نبود
يه دختري بود
يه دختر کوچولو
يه دختره خيلي خيلي کوچولو
اونقده کوچولو که وقتی مامانش دعواش میکرد میرفت تو کمدش قایم میشد درش و میبست .. کمدشم تاریک بود ٬ اینم از تاریکیش میترسید ٬ پاهاش رو جمع میکرد تو بغلش و گریه میکرد .
بعد اين دختره قصه ي ما عاشقه باباش بود ٬ همیشه با خودش فکر میکرد که وقتي باباش صبح هاي زود باباش بيدار ميشه اينم صبح به همون زوديه باباش بيدار بشه که با باباش صبحونه شو بخوره
بعد باباش ميخواد بره سر کار ديگه٬ ولي اين دخترهی قصه ي ما خيلي کوچولو بود که ٬ اونقد که حتي هنوز مهدکودک هم نميرفت ...
بعد تا باباش ميرفت که لباس بپوشه و حاضر بشه بره سر کار اين غصه ش ميشد که ديگه باباش تا يه کلي وقت٬ تا يه کلي دير٬ تا يه عالمه ديگه که هوا تاريک ميشه و مجبورن چراغاي خونه را روشن کنند نمياد خونه پيشش که براش قصه بگه٬ که با هم کتاب بخونن٬ که بهش کولي بده٬ که اينجوري نوک دماغاشونو بچسبونن به هم و بلند با همديگه داد بزنن و خوشحالی کنن ...
بعد که باباش ميخواست بره از خونه بيرون مامانش اين دختره را محکم بغل ميکرد ٬ محکم محکم ..
اين دختره هم گريه ميکرد و دستاشو از هم باز ميکرد و ميگرفت طرف باباييش٬ ميگفت بابايي منم ببر با خودت ديگه٬ اذيتت نميکنم٬ قول ميدم که٬ منم ببر٬خوب؟ بعد تازه موقعه گريه کردن هم سرشو يه وري کج ميکرد و گريه ميکرد٬دستاشم که گرفته بود جلوش انگاري که همين الآن ميخواد از تو بغل مامانش پرواز کنه و فرود بياد توي بغل باباش٬بعد باباييش ولي بايد ميرفت سر کار که ..
فهميدين دختره حالا باباشو چند تا دوست داشت؟
بعد يکي از لذتهاي اين دختره هم اين بود که وقتي با ماشين ميرن خونه٬ تا ميديد که نزديک خونه رسيدن خودشو پشت ماشين بزنه به خواب و هرچي هم هي همه صداش کردن چشماشو از هم باز نکنه٬ که اينو بغلش کنند و ببرنش بالا٬اخه دختره همونقدي که عاشقه باباش بود عاشقه بغل هم بود ديگه ..
بعد باباش ميومد در پشتيو باز ميکرد و اينو اینجوری بغلش ميکرد محکم و بعد ميرفتن که سوار آسانسور بشن٬ بعد آسانسور هم خوب آينه ي گنده داشت ديگه٬ دختره هم يه پيرهن آستين حلقه اي کرم داشت که اون جلو٬ وسط٬ زير گردنش درست٬ يه عروسکه پارچه ايه برجسته با دو تا گيس بافته شده ي بلند دوخته بودند
دختره عاشقه اينم بود که عروسکشو تو آينه ي آسانسور نگاه کنه٬که چيجوري موهاش تو هوا تاب ميخوره٬ بعد با خودشم فک ميکرد که کي ميشه موهاي منم قد اين بشه که موقعه راه رفتنم همينجوري تکون تکون بخوره و تو هوا برقصه؟
بعد باباش که فک ميکرد دخترش خوابه و بغلش ميکرد و ميرفتن تو آسانسور٬ دخترک ما توي آسانسور چشماشو باز ميکرد يواشکي و موهاي عروسکشو نگاه ميکرد
بعد باباشم يهويي ميديد چشماي باز دخترشو
بعد ميگفت٬ دهه٬چشماي قشنگ دخترم که بازه٬دوباره منو گول زدي؟
بعد دختره ميخنديد و صورتشو محکم توي گودي گردن باباش قايم ميکرد٬ ديدي بچه ها چيجوري خجالت ميکشن و ميخندن و صورتشون و قایم میکنن که ؟ ها ؟ درست همونجوري ..
بعد
ديگه خونه شونو عوض کردن
ديگه خونه ي جديدشون آسانسور نداشت
دختره هم بزرگ شده بود و بايد روسري سرش ميکرد و نميتونست پيرهن عروسکيه آستين حلقه اي بپوشه
تازه٬ديگه تو بغل بابا هم که جا نميشد
همين ديگه
قصه مون تموم شد
باباي دختره هم به خونه ش نرسيد
همین.