...

میگم که، میای با همدیگه فک کنیم که الآن پاییزه؟
آره، بیا فک کنیم که پاییز شده، برگ همه ی درختا زرد و نارنجی و قهوه ای شده، همینجوری داره تالاپ تالاپ برگاشون میریزه رو زمین، کف پیاده رو ها، کف خیابونا، توی حیاط خونه ها، روی سقف ماشینا، روی میوه هایی که بیرون میوه فروشیا مرتب چیده شدن، روی بستنی قیفیه درازه یه بچه ی کوچولو موقعه لیس زدن، ، توی کالسکه ی بدون سقف یه نی نی موقعه گردش عصر روز تعطیلش، یا توی کلاه همیشه آویزون از پشت کت من یا تو
حالا فکرشو بکن، یکی ازین کوچه باغهای قدیمی و پرت، ازینا که سربالاییه و پله پله، با پله های آجری، که دو طرف کوچه هم چند تا یه عالمه درختای چنار پیر باشه، یه جوری که اونقدر پیر و بزرگ شده باشند که کامل یه سقف شاخه هاشون بالای سر ماها درست کنه، بعد حالا هم پاییزه دیگه، پس یه سقف نارنجی بالای سرمونه که هر چند لحظه یه بار یه برگی ازش جدا میشه و تاب میخوره و تاب میخوره و تاب میخوره و میافته روی زمین جلوی پای ما دو تا، بعد کف زمین هم پر از برگ و سنگریزه و خاکه، یه برگایی که وقتی راه میریم زیر پاهامون قرچ و قرچ خورد میشن و صدا میدن، یادته بچه بودیم، توی خیابون که راه میرفتیم، اگه یه برگ خشک له نشده تو راهمون بود، میدویدیم که قبله اینکه یکی دیگه زیر پاهاش لهش کنه ماها له بکنیمش؟ یادته یا نه؟ من یادمه، بچه بودیم، قدمون کوتاهتر بود، گوشمون به زمین نزدیکتر بود، صدای له شدنه برگه را واضحتر میشنیدیم، زودتر عاشقش میشدیم. حالا یه کوچه ی پر از برگه و من و تو و دیگه هیچکس، من یه یقه اسکیه بنفش و اون جلیقه صورتی کوچولوهه، تو هم اون کت کلاهدار سرمه ایه که توش گم میشدی، وقتی تو توش گم بشی که دیگه من جای خود دارم! بعد داریم با همدیگه تو کوچه راه میریم، برگا را زیر پاهامون خرت و خرت له میکنیم، دست همو محکم میگیریم و از پله ها میریم بالا، این کوچه هه خیلی درازه ها، حالا حالاها که تموم نمیشه، میتونیم یه عالمه ساعت توش راه بریم دو تایی، تا وقتی که اونقدر یکیمون خسته بشه که همونجا وسط برگا ولو بشه، بعد ببینه آخ جون چه حالی میده بین اینهمه برگ من غلت بخورما، بعدش شروع می کنه به غلت زدن، تمام لباسش پر میشه از خورده برگای ریز و کوچولو، همه ی موهای بلندشم این مدلی هپلی میشه و توی هم گره میخوره و پر از خاک و برگ خشک میشه، کلی قیافه م شده عین این الهه های یونانیه قدیمی، مگه نه؟ بعدش من لپام گل میندازه و سرخ میشه، بلند بلند هم موقعه غلت زدنم میخندم،عین شادیه یه دخترکوچولوی چهار ساله وقتی که میری قلقلکش میدی، بعدش تو وایستادی و داری تماشا میکنی همه ش منو، بعد با خودت فک می کنی که انگاری خیلی داره کیف میده که، بعدش بیخیال تمیزی و مرتبی و تیپ و این حرفا میشی و تو هم میای دراز میکشی روی زمین لای برگها، بعدش حالا با همدیگه غلت میزنیم و بلندبلند میخندیم، بعدش یهویی بارون میگیره، نم نم، بوی خاک خیس بلند میشه، بعدش ماها رو به آسمون دراز میکشیم و دستامونو تا جایی که میتونیم از دو طرف باز می کنیم و یه دستمونو میدیم به هم، حالا چشمامونو می بندیم و منتظر میشیم که بارونه همه ی صورتمونو خیس کنه، بعدش بارون بند میاد، حالا ما دو تا خیس و گلی و کثیفیم، موهامونم گره خورده و ریخته به هم، لپامونم گل انداخته و قرمز شده، هومم، نمدونم بعدش چی میشه، اگه کوچه هه مال من بود، میگفتم که بعدش همینجوری رو به روی هم دراز میکشیم و من بغلت می کنم، یرتو این مدلی کجکی میذارم روی شونه م و فک می کنم که تو یه پسر کوچولویی که الآن من باید فقط نازی نازیت کنم تا خوابت بره، بعدش که تو بغل من خوابت برد منم یه کلی نگاهت می کنم و بعدش میخوابم، ولی حالا که کوچه هه مال ما نیست دیگه نمیدونم آخر قصه ی ما چی میشه.