...

دیدی که میگن هر کی یه نیمه ی گمشده داره که باید بگرده و بگرده و اونقدر بازم بگرده تا اینکه یه روزی یه جایی یه گوشه ی یه دنیایی پیداش کنه؟ دیدی دیگه حتما
دیدی آخر سفید برفی که، دوای اون سیب زهرآلودی که گیر کرده بود توی گلوی اون دختره first kiss of love بود؟ اینم حتما دیدی دیگه؟
حالا ببین میدونی من اگه خدا بودم چیکار می کردم؟ اول یه آدم می ساختمش و بعدش دو نیمه ش می کردم، یه نیمه دختره ست و یه نیمه پسره دیگه، خوب؟ حالا به صورت اتفاقی و رندوم یکی از نیمه ها را میفرستادم زمین که اونجا به دنیا بیاد و رشد کنه و بزرگ بشه. اونیکی نیمه را هم می بردمش به یه سنی، مثلا بیست و سه سال، اونموقع فریزش می کردم و توی همون سن نگهش میداشتم. بعد وقتی اون نیمه آدمی که روی زمینه حس کرد که دلش میخواد عاشق بشه و نیمه ی گمشده ش را پیدا کنه این نیمه فریز شده هه را میفرستادمش تو خونه ش . بعد با فرست کیس آو لاوه اون آدمه این یکی آدمه زنده میشد و به خوبی و خوشی با هم زندگی می کنند ازون به بعد برای همیشه.
اینجوری حسنش اینه که همه مطمئن میشن که اون آدمشون واقعا نیمه ی گمشده ی خودشونه، انقدر هم مجبور نبودند که بگردند و پیدا نکنند و خسته بشن، یا بگردند و یه آدمه عوضی را پیدا کنند و خسته تر بشن. یه حسن دیگه ش هم اون فرست کیس آو لاوشه دیگه.
فقط حیف که من خدا نیستم، من منم، خدا هم یکی دیگه ست.