...

میدونی، یه دختری بود، بعدش این دختره بانوی شنبه ها بود، هر روز شنبه ها صبح میومدش دانشگاه،دو ساعت میرفت سر کلاس، بعدش میرفت با تاکسی جمهوری، اول یه خط سوار میشد آزادی به انقلاب، بعدش سر کشاورز پیاده میشد و تا سی تیر توی جمهوری پیاده میرفت، یواش یواش برای خودش اینهمه راهو میرفت، بعد آرومی هم توی راه شعر میخوند، آواز میخوند، آهنگ میزد، تا برسه به اون کافه قدیمیه، یه کافه ی کوچیک و قدیمی توی یه خیابونه یکطرفه ی پرت، بعدش میرفت پشت اون میز گوشه ایه می نشست، تنهای تنها، بعدش همه دختره ی تنها را نگاهش میکردن، بعدش اون پیرمرده، همون که صاحب کافه بود، همونکه میدونست که این دختره ی تنها همیشه یه قهوه فرانسه ی غلیظ میخوره، شکلات کنار قهوه ش را هم هیچوقتی نمیخوره، همیشه میذاره تو جیب کیفش بعدش یادش میره که یه شکلات اونجاست، بعدش شکلاته آب میشد و گند میزد به همه ی کیفش، تا شنبه ی بعدی که دختره دوباره یه قهوه میخورد و شکلاتش را میذاشت کنار لاشه ی اون شکلات قبلیه، آره داشتم میگفتم، همون پیرمرده بزاش یه قهوه فرانسه میاورد توی یه فنجون کوچیک با طرح گل لاله، بعدش دختره فهوه ش را میخورد و هزار تومن میذاشت روی میز و پامیشد میرفت، از ولیعصر میرفت بالا تا میرسید به انقلاب، بعدش یه تاکسی میگرفت میرفت تا دم دانشگاه، بعدش موقعی که داشت پول تاکسی را میداد، میدید که یه خوبی نشسته پشت نرده ها، دم در، کوله ش را هم این مدلی بغل کرده و داره منتظر نگاه می کنه، بعدش تا همو میدیدن این مدلی یواشی می خندیدن، بعدش با همدیگه پیاده راه میافتادن به سمت میدون، یواش یواش، همینطوری هم توی راه برای همدیگه تعریف میکردن که این دو روزی که همو ندیدن چیکارا کردن و چی ها شده، هووووم، آره داشتم میگفتم، یه دختری بود که بانوی شنبه ها بود، چون شنبه ها، خوبش از مسافرت که میومد یه راست میومد دانشگاه اون، روی نرده ها منتظرش می نشست تا بیاد، هووم، یه بانوی شنبه هایی بود، که دیگه نیست
بانوی شنبه های من کو؟