...

پیش نوشت: آدم وقتی اسباب کشی میکنه توی کمدش یه هو چند تا شمع سبز میبینه که رنگشون گرفته . سبزن ، ولی سبز روشن نیستن ، یه جور سبز لجنی . آدم یه هو یاد اون کتابه و اون فیلمه و اون آدمه میفته: میعاد در لجن. آدم غمگین میشه آدم گریه ش میگیره. آدم دلش میره یه جای دور . آدم از خودش بدش میاد . ولی با همه ی اینا به نظرمبهتره آدم هر روز اسباب کشی کنه . هر شب . همیشه . من هنوزم شمع هام رو دوست دارم . خیلی . زیاد ولی تلخ. بعضی دوست داشتنا شیرینن مثل دوست داشتن بوس کردن یه بچه ی شیرین و ناز ! یه سری دوست داشتنا ترشن مثل دوست داشتن بعضی رابطه ها . بعضی آدما بعضی میوه ها ... یه سری از دوست داشتنا هم تلخن . مثل ...

راستی ، از اولش بگم که این یه پست درازه ٬ این یه پست با یک قد درازه ٬ ازون پست های لواشکی که اسکرول‌بار رو کوچولو میکنه . زور هم نزنین بفمین پست لواشکی یعنی چی، اینو فقط من می فهمم و یه هیچ‌کیه دیگه ! پس زور نزنین که بفهمین لواشکی چیه، خوب؟ آفرین.

خب؛ یه خونه ست، با یه هال بزرگ که تو دو تا ضلع مقابلش دو تا سوئیت هست که تو هر سوئیت هم دو تا آدم با هم زندگی می کنند، یعنی این خونه هه چهار نفره ست، تا حالا سه نفر ازین چهار تارو من پیدا کردم، الآن دنبال چهارمیش دارم می گردم، یه دختره با موهای لخت و صاف مشکی تا زیر گوشش که وقتی سرشو می چرخونه که آدمو نگاه کنه موهاش همه شون با هم یه تاب آرومی می خورن و خط نور را تو میتونی توی موهاش ببینی، چشمای درشت مشکی یا قهوه ای هم داره که همیشه آروم نگاه می کنه آدمو، یه جوره خوبی، یه جوری که دلت میخواد بری بغلش کنی، آروم و طولانی، خیلی طولانی، بعدشم نگاش کنی و چشماشو ببوسی، بعدشم پیشونیشو، بعدشو بغل کنی و بغل کنی و بازم بغل کنی، آروم و طولانی .
ببینم، از بین شماها این دختره را هیچکس ندیده؟ کارش دارم، ندیدین؟

(ادامه ... )


الآن اینجا بوی گوزن میاد، یه گوزنی اینجا نشسته داره منو نگاه می کنه، چشماشو دوخته به من، سرشم یه وری کج کرده، اونجوری که آدم یهویی گریه ش می گیره و بعدش وسط گریه‌ش آرومی میخنده، که یکی بعدش میاد چشمای خیسشو میبوسه، یه بوسه ی شور، با طعم دریا، یه دریای تمیز، آبی روشن. آره، بوی گوزن میاد، صدای گوزن هم میاد تازه، یه کلی زیاد اونم

یکی بود که می پرسید چرا همه به خدای کشتی میگن ناخدا؟ هیچکسی هم بهش جواب نداد، هنوز داره می پرسه ها، از خودش ولی نه از بقیه ایندفعه.

دیدی ازش می پرسی چته میگه هیچی، ولی وقتی داره میگه هیچی چشماشو میندازه پایین که تو چشماشو نبینی که نفهمی داره دروغ میگه؟ آخه خودشم میدونه، که آدمایی که چشماشون درشته نمیتونن دروغ بگن، زودی لو میدن خودشونو، مخصوصا اونایی که چشماشون توش یه برقی داره همیشه، دروغ که میگن اون برقه تار میشه، حالا اگه درشت باشه چشمش تو راحتتر می بینی تارشدنشو دیگه، مگه نه؟ واسه همینه وقتی ازش پرسیدم چته سرشو انداخت پایین و بعدش گفت هیچی، کررررره خر، ررررر .

سفید بودن خوبه، ولی تا وقتی که نفهمیده باشی که همه ی دورت سیاهه، یا اگه خیلی خوشبین باشی خاکستریه تیره ست، آره، سفید بودن اونموقعه که خوبه نه حالا، باید یاد گرفت که عوضی بود، یادش بدین، لازمشه، آدمه سفید، آدمه سفید تنها، زود لک برمیداره، اگه بخوره زمین زودی کثیف میشه، اونموقع چیجوری میخواین لکه هاشو براش پاک کنین شماها، هومم؟

کی میگه؟

یه روزی هست که می فهمی اگه نماز صبحتو نخونی روزت روز نمیشه، یه روزی هم هست که می بینی اگه شبش نری سیاه مست نکنی شبت شب نمیشه، یه موقعی هست که باید ربنای شجریانو گوش کنی ... خوب؟ حالا من شاید دلم بخواد اصن مست کنم و بعدش نماز بخونم که موقعی که دارم دستامو می گیرم بالا که برم قنوت ، وقتی چشمامو گرفتم رو به آسمون خدارو ببینم اون بالا، حالا کی میگه بده این؟ من باید خوشم بیاد، مگه نه؟ که میاد ..

داشتم اینو می گفتما، یه روزایی، یه جوری ... اومم، هیچی !

شایدم توی اون قفسه ای که خدا پشت سرش گذاشته بوده، یه شیشه ای بوده که فقط اندازه ی یه آدم توش عصاره ی روح ریخته بودن، یه شیشه ای که تک بوده، نه مکملی داشته نه مشابهی، حالا اون آدمی که روحش مال اون شیشه ست باید چیکار کنه؟ اصلن خدا خره . خیلی هم خره . خنگ ! اصلاً هرکی که رابطه‌های نامتقارن رو درست میکنه خیلی الاغه . یعنی که چی یکی ممکنه نیمه‌ی گمشده‌ی یکی باشه ٬ ولی اونی که نیمه‌ی گمشده‌شه ٬ نیمه‌ی گمشده‌ی اون‌یکی نباشه ! ها ؟ آخه ... دیگه خداست دیگه . من نیستم که . اگه من خدا بودم همه‌تون الان خوشبخت بودین ٬ هرچند ...

امروز یکی پیغام داده بود که من آرشیو وبلاگم رو پاک کردم ٬ شما هم پاک کنین و هر روز بنویسین و قبلیا رو پاک کنین و اینا ... به نظر من بهتره برعکس هر روز برین از اول کپی پیست کنین . هیچی جدیدی نیست . همه چی تکراریه . یعنی که چی ؟ کلمه‌ها رو آدم عوض کنه ٬ حرف جدید بزنه ٬ اتفاقای جدید بسازه ... همه‌ش همونه که بود یه جور دیگه . شاید همه‌ش همونه که نبود ...

هممم .. یادمه یه بار گفتم اگه بین خوب و خوب‌تر یکی رو نتونی انتخاب کنی یعنی بدترین رو انتخاب کردی ! هنوزم میگم . اصلاً واسه اینکه آدم بتونه خوب‌ترین رو انتخاب کنه نباید چیز دیگه‌ای رو انتخاب کنه ٬ حتی اگه این انتخاب نکردن به معنی انتخاب کردن بدترین باشه . واقعاً اینا که تو زندگی دنبال فلسفه‌ن چقد خرنا ؟ میبینی چه بلایی سر آدم میاره ؟ آدم رو مجبور میکنه بدترین کار ممکن رو انجام بده به خاطر اینکه بهترین کار ممکن رو نمیتونه انجام بده . اه . فاک یو .

گره‌کور چیز بدیه . بعضی وقتا همه چیز به هم گره میخوره . تو هرچقدر هم که خوب و باهوش و با کمالات باشی بهش دست که بزنی گره‌ش کور تر میشه . حالا فرض کن این گره‌کور یه طنابه که دور گردن تو . حالا هی بهش دست نزن که بدتر نشه . هی بهش دست نزن که گرهش کورتر نشه ٬ بالاخره خودش باید باز شه دیگه نه ؟ آره ! ولی معمولاً وقتی گره‌ طناب دور گردن تو باز میشه که تو خفه شدی تموم شدی .. زندگی همون طناب دور گردنته که گره‌کور خورده .

چشم میذارم . قایم شین . اومدم ... قایم موشک بازی میکنیم . اینم بخشی از زندگیه دیگه .

تو قصه نویسی دو تا جاش هست که مهمه . یکی شروع قصه‌ست ٬ یکی پایان قصه . این دو تا باید خیلی پرداخت بشه . مهم‌تر از پرداختش هم باید ایده‌ش قشنگ باشه . یعنی باید خیلی قشنگ باشه . اون وسطاش خیلی مهم نیست ٬ ولی اون اول و آخرش خیلی تا مهمه . اولش باید بگیرتت و همیشه اون وسط کار یاد اولش بیفتی که چقدر قشنگ و ناگهانی بود و لبخند بزنی . آخرش از همه‌ش مهم تره . آخرش یعنی خیلی مهمه دیگه . یه قصه‌ی خوب باید یه آخر به یاد موندنی و فوق‌العاده داشته باشه . مهم نیست جمله‌بندیش چه شکلی باشه ٬ مهم اینه که قصه‌ چه شکلی تموم شه ... یه قصه‌بود که قشنگ بود . شروعش که کردم واسه این بود که تمومش کنم . آدم رو قلقلک می‌داد که تندتر بخونتش و اونقدر بخونتش تا زودتر تموم شه ببینه آخرش چی میشه . آخرش قشنگ بود ٬ ولی ... نکته‌ش این بود که آخرش تموم شد . یه قصه‌ی دیگه بود که قشنگ‌تر بود . یه کمش رو که خوندم ... بستمش . یعنی با هم (من و قصه‌هه) تصمیم گرفتیم دیگه ببندیمش . قشنگیش بمونه . میبندیش و میذاریش یه کنار ٬ یه کنار مقدس ! یه کنار خوب و همیشه جلوی چشم . میبندیش و میذاریش کنار که نکنه یه وقت اونقده بخونیش که تموم بشه . یه قصه‌دیگه بود ... هست ... که شروعش میکنی و هیچ‌وقتم نمیبندیش و هی میخونی و میخونی و میخونی ٬ چون میدونی هیچ‌وقت تموم نمیشه مگه کتاب رو ببندی ... این قصه‌ وقتی تموم میشه که کم بیاری و دیگه نتونی ادامه‌ش رو بخونی ... وقتی تموم میشه که کم بیاری و دیگه نتونی بقیه‌ش رو بخونی ... از این قصه‌هامه !

از وقتی اومدم آمریکا .. یعنی از همون تو فرودگاه یه اتفاقی افتاد. یه ساعت با خودم آورده بودم . یه ساعت کوکی که تیک تاک میکرد . تو فرودگاه لای تمام بارهام اون ساعته شیکست و دیگه هیچ وقت تو آمریکا که رسیدم گوشم به تیک‌تاکش نرسید . یه ساعت مچی هم آورده بودم . هفته‌ی اولی که رسیدم شهر خودمون خراب شد. دیگه ساعت ندارم . بدون ساعت زندگی میکنم . بدون ساعت کوکی . بدون تیک‌تاک . همه چی اینجا دیجیتالیه . ساعتا هم تو کامپیوترن . اون گوشه ٬ اون گوشه‌ی مونیتور لپ‌تاپم. یه تقویم کوچولو با یه ساعت کوچولوی بدون عقربه که صدای تیک تاک نداره ... تیک .. تاک ... من همیشه با صدای تیک‌تاک ساعت خیلی رابطه برقرار می‌کردم . چقدر با هم خاطره داریم . خیلی . یعنی خیلیا .. اصلاً نمیتونین فکرش رو بکنین من و تیک تاک با هم چه جوری ایم . خیلی . ولی رفت ... حتی تیک و تاک ساعت دیواری اتاق من هم .. رفت . قطع شد . برم یه ساعت دیواری بخرم ؟ از اینا که همه‌عقربه هاش و عدداش ریخته اون زیر و رو صفحه‌ش نوشته هو کِرز ؟! یعنی تیک و تاکش هم همینجوریه ؟ صداش چه شکلیه ؟ وقتی اسم ساعته هست ٬ هو کِرز ...

« که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد و نه این دل ناماندگار بی درمان ... ولی ... خواب دیدم خانه ای خریده ام بی پرده، بی پنجره،بی در، بی دیوار ... »

دیدی به یه زخمی که بخیه میخواد چسب زخم میزنی ؟ دیدی بعدش چی میشه ؟ الان چسب زخممه .

من مثل نیوتونتم . یعنی به طبیعت نیگاه میکنم و سیبی که مخوره تو سرم رو بر نمیدارم بخورم بلکه نیگاش میکنم و ازش درس میگیرم : خورشید هر روز طلوع می‌کند ... حورشید هر روز تازه است ... خورشید هر روز غروب می‌کند ... خورشید هنگام ظهر بسیار پررنگ است ... خورشید هنگام شب دیگر نیست ... نیست ... نیست .. نیست .. نیست !

هرچیزی یه رنگیه . من یه رنگم . خدا یه رنگه . زندگی یه رنگه . مرگ یه رنگه . فقط یکی . هیچی هم رنگارنگ نیست . بعضی رنگا البته تعریف نشده‌ن . بعضی رنگا ماتن ٬ بعضی رنگا تندن . بعضی رنگا محون . بعضی رنگا عوض میشن . بعضی رنگا روشنن . بعضی رنگا عمیقن .. من رنگ عمیق میخوام . مثل شنا . شنا کردن خیلی خوبه . اینکه زیر آب باشی یا مثل مرده ها روی آب ول شده باشی ولی صورتت به آب باشه . شنا کردن تو عمق آب خیلی خوبه . وصیت میکنم وقتی تموم شدم یه چیز سنگین به پام ببندن منو بندازن وسط یه دریای عمیق که برم پایین . خیلی پایین . روم فقط آب باشه . فقط آب .. حتی نه . من مطمئنم وقتی بمیرم اونقده سنگین هستم که نمیخواد چیزی به پام بسته بشه . منو بندازین تو آب خودم میرم پایین . پایین . خیلی پایین . ته . قعر .

اون روز مطمئناً میفهمم چرا به خدای کشتی میگن نا خدا .